پادشاهي بلاش پيروز چهار سال بود

چو بنشست با سوگ ماهي بلاش
سرش پر ز گرد و رخش پرخراش
سپاه آمد و موبد موبدان
هر آنکس که بود از رد و بخردان
فراوان بگفتند با او ز پند
سخنها که بودي ورا سودمند
بران تخت شاهيش بنشاندند
بسي زر و گوهر برافشاندند
چو بنشست بر گاه گفت اي ردان
بجوييد راي و دل بخردان
شما را بزرگيست نزديک من
چو روشن شود راي تاريک من
به گيتي هر آنکس که نيکي کند
بکوشد که تا راي ما نشکند
هر آنکس کجا باشد او بدسگال
که خواهد همي کار خود را همال
نخستين به پندش توانگر کنم
چو نپذيرد از خونش افسر کنم
هرآنگه که زين لشکر دين پرست
بنالد بر ما يکي زيردست
دل مرد بيدادگر بشکنم
همه بيخ و شاخش ز بن برکنم
مباشيد گستاخ با پادشا
بويژه کسي کو بود پارسا
که او گاه زهرست و گه پاي زهر
مجوييد از زهر ترياک بهر
ز گيتي تو خوشنودي شاه جوي
مشو پيش تختش مگر تازه روي
چو خشم آورد شاه پوزش گزين
همي خوان به بيداد و دادآفرين
هرآنگه که گويي که دانا شدم
به هر دانشي بر توانا شدم
چنان دان که نادان تري آن زمان
مشو بر تن خويش بر بدگمان
وگر کار بنديد پند مرا
سخن گفتن سودمند مرا
ز شاهان داننده يابيد گنج
کسي را ز دانش نديدم به رنج
برو مهتران آفرين خواندند
ز دانايي او فرو ماندند
برفتند خشنود ز ايوان اوي
به يزدان سپرده تن و جان اوي
بدآنگه که پيروز شد سوي جنگ
يکي پهلوان جست با راي و سنگ
که باشد نگهبان تخت و کلاه
بلاش جوان را بود نيکخواه
بدان کار شايسته بد سوفزاي
يکي نامور بود پاکيزه راي
جهانديده از شهر شيراز بود
سپهبددل و گردن افراز بود
هم او مرزبان بد بزابلستان
ببست و بغزنين و کابلستان
چو آگاهي آمد سوي سوفزاي
ز پيروز بي راي و بي رهنماي
ز مژگان سرشکش برخ برچکيد
همه جامه پهلوي بردريد
ز سر برگرفتند گردان کلاه
به ماتم نشستند با سوگ شاه
همي گفت بر کينه شهريار
بلاش جوان چون بود خواستار
بدانست کان کار بي سود شد
سر تاج شاهي پر از دود شد
سپاه پراگنده را گرد کرد
بزد کوس وز دشت برخاست گرد
فراز آمدش تيغزن صد هزار
همه جنگجوي از در کارزار
درم داد و آن لشکر آباد کرد
دل مردم کينه ور شاد کرد
فرستاده اي خواند شيرين زبان
خردمند و بيدار و روشن روان
يکي نامه بنوشت پر داغ و درد
دو ديده پر از آب و رخسار زرد
به نامه درون پندها ياد داد
ز جمشيد و کيخسرو کيقباد
وزان پس فرستاد نزد بلاش
که شاها تو از مرگ غمگين مباش
که اين مرگ هر کس نخواهد چشيد
شکيبايي و نام بايد گزيد
ز باد آمده باز گردد بدم
يکي داد خواندش و ديگر ستم
کنون من به دستوري شهريار
بسيجم برين گونه بر کارزار
کزين کينه و خون پيروز شاه
بنالد ز چرخ روان هور و ماه
فرستاده زين روي برداشت پاي
وزان سوي گريان بشد باز جاي
بياراست لشکر چو پر تذرو
بيامد ز زاولستان سوي مرو
يکي مرد بگزيد بيداردل
که آهسته دارد به گفتار دل
نويسنده نامه را گفت خيز
که آمد سر خامه را رستخيز
يکي نامه بنويس زي خوشنواز
که اي بي خرد روبه ديوساز
گنهکار کردي به يزدان تنت
شود مويه گر بر تو پيراهنت
به شاه آنک تو کردي اي بيوفا
ببيني کنون زور تيغ جفا
به کشتي شهنشاه را بي گناه
نبيره جهاندار بهرام شاه
يکي کين نو ساختي در جهان
که آن کينه هرگز نگردد نهان
چرا پيش او چون يکي چابلوس
نرفتي چو برخاست آواي کوس
نياي تو زين خاندان زنده بود
پدر پيش بهرام پاينده بود
من اينک به مرو آمدم کينه خواه
نماند به هيتاليان تاج و گاه
اسيران و آن خواسته هرچ هست
که از رزمگاه آمدستت بدست
همه بازخواهم به شمشير کين
بخ مرو آورم خاک توران زمين
نمانم جهان را بفرزند تو
نه بر دوده و خويش و پيوند تو
بفرمان يزدان ببرم سرت
ز خون همچو دريا کنم کشورت
نه کين باشد اين چند گويم دراز
که از کين پيروز با خوشنواز
شود زير خاک پي من تباه
به يزدان روانش بود دادخواه
فرستاده با نامه سوفزاي
بيامد چو شير دلاور ز جاي
چو آشفته آمد بر خوشنواز
بشد پيش تخت و ببردش نماز
بدو داد پس نامه سوفزاي
همي بود يک چند پيشش بپاي
نويسنده نامه را داد و گفت
که پنهان بگوي آنچ نرمست و زفت
به مهتر چنين گفت مرد دبير
که اين نامه پر گرز و تيغست و تير
شکسته شد آن مرد جنگ آزماي
ازان پر سخن نامه سوفزار
هم اندر زمان زود پاسخ نبشت
سخن هرچ بود اندرو خوب و زشت
نخستين چنين گفت کز کردگار
بترسيم وز گردش روزگار
که هر کس که بودست يزدان پرست
نياورد در عهد شاهان شکست
فرستادمش نامه پندمند
دگر عهد آن شهريار بلند
برو خوار بود آنچ گفتم سخن
هم انديشه روزگار کهن
چو او کينه ور گشت و من چاره جوي
سپه را چو روي اندر آمد به روي
به پيروز بر اختر آشفته شد
نه برکام من شاه تو کشته شد
چو بشکست پيمان شاهان داد
نبود از جوانيش يک روز شاد
نيامد پسند جهان آفرين
تو گويي که بگرفت پايش زمين
هر آنکس که عهد نيا بشکند
سر راستي را بپاي افگند
چو پيروز باشد به دشت نبرد
شکسته بکنده درون پر ز گرد
گر آيي تو ايدر هم آراستست
نه جنگ و نه جنگ آوران کاستست
فرستاده با نامه تازان ز جاي
به يک هفته آمد سوي سوفزاي
چو برخواند آن نامه را پهلوان
به دشنام بگشاد گويا زبان
ز ميدان خروشيدن گاودم
شنيدند و آواي رويينه خم
بکش ميهن آورد چندان سپاه
که بر چرخ خورشيد گم کرد راه
برين همنشان روز بگذاشتند
همي راه را خانه پنداشتند
چو آگاهي آمد سوي خوشنواز
به دشت آمد و جنگ را کرد ساز
به پيکند شد رزمگاهي گزيد
که چرخ روان روي هامون نديد
وزين روي پر کينه دل سوفزاي
به کردار باد اندر آمد ز جاي
چو شب تيره شد پهلوان سپاه
به پيلان آسوده بربست راه
طلايه همي گشت بر هر دو سوي
جهان شد پر آواز پرخاشجوي
غو پاسبانان و بانگ جرس
همي آمد از دور بر پيش و پس
چنين تا پديد آمد از ميغ شيد
در و دشت شد چون بلور سپيد
دو لشکر همي جنگ را ساختند
درفش بزرگي برافراختند
از آواز گردان پرخاشخر
بدريد مر اژدها را جگر
هوا دام کرکس شد از پر تير
زمين شد ز خون سران آبگير
ز هر سو ز مردان تلي کشته بود
کرا از جهان روز برگشته بود
بجنبيد بر قلبگه سوفزاي
يکايک سپاه اندر آمد ز جاي
وزان روي با تيغ کين خوشنواز
بپيچيد و آمد به تنگي فراز
يکي تيغ زد بر سرش سوفزاي
سپاه اندر آمد به تندي ز جاي
بجست از کف تيغزن خوشنواز
به شيب اندر انداخت اسب از فراز
بديد آنک شد روزگارش درشت
عنان را بپيچيد و بنمود پشت
چو باد دمان از پسش سوفزاي
همي تاخت با نيزه سرگراي
بسي کرد زان نامداران اسير
بسي کشته شد هم بپيکان و تير
همي تاخت تا پيش لشکر رسيد
بره بر بسي کشته و خسته ديد
ز بالا نگه کرد پس خوشنواز
سپه را به هامون نشيب و فراز
همه دشت پرکشته و خواسته
شده دشت چون چرخ آراسته
سليح و کمرها و اسب و رهي
ستام و سنان و کلاه مهي
همي برد هر کس بر سوفزاي
تلي گشته چون کوه البرز جاي
ببخشيد يکسر همه بر سپاه
نکرد اندر آن چيز ترکان نگاه
به لشکر چنين گفت کامروز کار
به کام ما بد از روزگار
چو خورشيد بنمايد از چرخ دست
برين دشت خيره نبايد نشست
به کين شهنشاه ايران شويم
برين دز به کردار شيران شويم
همه لشکرش دست بر برزدند
همي هر کسي راي ديگر زدند
برين همنشان تا ز خم سپهر
پديد آمد آن زيور تاج مهر
تبيره برآمد ز پرده سراي
نشست از بر باره بر سوفزاي
فرستاده اي آمد از خوشنواز
به نزديک سالار گردن فراز
که از جنگ و پيکار و خون ريختن
نباشد جز از رنج و آويختن
دو مرد خردمند نيکو گمان
به دوزخ فرستيم هر دو روان
اگر بازجويي ز راه ردي
بداني که آن کار بد ايزدي
نه بر باد شد کشته پيروزشاه
کز اختر سرآمد بدو سال و ماه
گنهکار شد زانک بشکست عهد
گزين کرد حنظل بينداخت شهد
کنون بودني بود و بر ما گذشت
خنک آنک گرد گذشته نگشت
اسيران وز خواسته هرچ بود
ز سيم و زر و گوهر نابسود
ز اسب و سليح و ز تاج و ز تخت
که آن روز بگذاشت پيروزبخت
فرستم همه نزد سالار شاه
سراپرده و گنج و پيل و سپاه
چو پيروزگر سوي ايران شوي
به نزديک شاه دليران شوي
نباشد مرا سوي ايران بسيچ
تو از عهد بهرام گردن مپيچ
شهنشاه گيتي ببخشيد راست
مرا ترک و چين است و ايران تو راست
چو بشنيد پيغام او سوفراز
بياورد لشکر به پرده سراي
فرستاده را گفت پيش سپاه
بگوي آنچ بشنيدي از رزمخواه
بيامد فرستاده خوشنواز
بگفت آنچ بود آشکارا و راز
چنين گفت لشکر که فرمان تو راست
بدين آشتي راي و پيمان تو راست
به ايران نداند کسي از تو به
بما بر تويي شاه و سالار و مه
چنين گفت با سرکشان سوفزاي
که امروز ما را جزين نيست راي
کزيشان ازين پس نجوييم جنگ
به ايران بريم اين سپه بي درنگ
که در دست ايشان بود کيقباد
چو فرزند پيروز خسرو نژاد
همان موبد موبدان اردشير
ز لشکر بزرگان برنا و پير
اگر جنگ سازيم با خوشنواز
شودکار بي سود بر ما دراز
کشد آنک دارد ز ايران اسير
قباد جهانجوي چون اردشير
اگر نيستي در ميانه قباد
ز موبد نکردي دل و مغز ياد
گر او را ز ترکان بد آيد بروي
نماند به ايران جز از گفت و گوي
يکي ننگ باشد که تا رستخيز
بماند ميان دليران ستيز
فرستاده را نغز پاسخ دهيم
درين آشتي راي فرخ نهيم
مگر باز بينيم روي قباد
که بي او سر پادشاهي مباد
همان موبد پاکدل اردشير
کسي را که بينيد برنا و پير
فرستاده را خواند پس پهلوان
سخن گفت با او به شيرين زبان
چنين گفت کاين ايزدي بود و بس
جهان بد سگالد نگويد بکس
بزرگان ايران که هستند اسير
قبادست با نامدار اردشير
دگر هر که داريد بر ناي بند
فرستيد سوي منش ارجمند
دگر خواسته هرچ داريد نيز
ز دينار وز تاج و هرگونه چيز
يکايک فرستيد نزديک من
به پيش بزرگان اين انجمن
به تاراج و کشتن نيازيم دست
که ما بي نيازيم و يزدان پرست
ز جيحون به روز دهم بگذريم
وزان پس پيي خاک را نسپريم
همه هرچ گفتم تو را گوش دار
چو رفتي يکايک برو برشمار
فرستاده هم در زمان گشت باز
بيامد گرازان بر خوشنواز
بگفت آنچ بشنيد وزو گشت شاد
همانگاه برداشت بند قباد
همان خواسته سر به سر گرد کرد
کجا يافت از خاک و دشت نبرد
همان تخت با تاج پيروز شاه
چو چيز پراگنده آن سپاه
فرستاد يکسر سوي سوفزاي
به دست يکي مرد پاکيزه راي
چو لشکر بديدند روي قباد
ز ديدار او انجمن گشت شاد
بزرگان همه خيمه بگذاشتند
همه دست بر آسمان داشتند
که پور شهنشاه را بي گزند
بديدند با هرک بد ارجمند
همانگه فروهشت پرده سراي
سپهبد باسب اندر آورد پاي
ز جيحون گذر کرد پيروز و شاد
ابا نامور موبد و کيقباد
چو آگاهي آمد به ايران زمين
ازان نيک پي مهتر بآفرين
همان جنگ و پيکار با خوشنواز
ز راي چنان مرد نيرنگ ساز
همان موبد موبدان اردشير
اسيران که بودند برنا و پير
که از جنگ برگشت پيروز و شاد
گشاده شد از بند پاي قباد
بياورد و اکنون ز جيحون گذشت
ز ايران سپاهست بر کوه و دشت
خروشي ز ايران برآمد که گوش
تو گفتي همي کر شود زان خروش
بزرگان فرزانه برخاستند
پذيره شدن را بياراستند
بلاش آن زمان تخت زرين نهاد
که تا برنشيند برو کيقباد
چو آمد به شهر اندرون سوفزاي
بزرگان برفتند يک سر ز جاي
پذيره شدن را بياراست شاه
همي رفت با آنک بودش سپاه
بلاش آن زمان ديد روي قباد
رها گشته از بند پيروز و شاد
مر او را سبک شاه در برگرفت
ز هيتال و چين دست بر سر گرفت
ز راه اندر ايوان شاه آمدند
گشاده دل و نيک خواه آمدند
بفرمود تا خوان بياراستند
مي و رود و رامشگران خواستند
همي بود جشني نه بر آرزوي
ز تيمار پيروز آزاده خوي
همه چامه گر سوفزا را ستود
ببربط همي رزم ترکان سرود
مهان را همه چشم بر سوفزاي
ازو گشته شاد و بدو داده راي
همه شهر ايران بدو گشت باز
کسي را که بد کينه خوشنواز
بدان پهلوان دل همي شاد کرد
روان را ز انديشه آزاد کرد
ببد سوفزاي از جهان بي همال
همي رفت زين گونه تا چار سال
نبودي جز آن چيز کو خواستي
جهان را به راي خود آراستي
چر فرمان او گشت در شهر فاش
به خوبي بپرداخت گاه از بلاش
بدو گفت شاهي نراني همي
بدان را ز نيکان نداني همي
همي پادشاهي به بازي کني
ز پري وز بي نيازي کني
قباد از تو در کار داناترست
بدين پادشاهي تواناترست
به ايوان خويش اندر آمد بلاش
نيارست گفتن که ايدر مباش
همي گفت بي رنج تخت اين بود
که بي کوشش و درد و نفرين بود