پادشاهي پيروز بيست و هفت سال بود

بيامد بتخت کيي برنشست
چنان چون بود شاه يزدان پرست
نخستين چنين گفت با مهتران
که اي پرهنر پاکدل سروران
همي خواهم از داور بي نياز
که باشد مرا زندگاني دراز
که که را به که دارم و مه به مه
فراوان خرد باشدم روز به
سر مردمي بردباري بود
سبک سر هميشه بخواري بود
ستون خرد داد و بخشايشست
در بخشش او را چو آرايشست
زبان چرب و گويندگي فر اوست
دليري و مردانگي پر اوست
هران نامور کو ندارد خرد
ز تخت بزرگي کجا برخورد
خردمند هم نيز جاويد نيست
فري برتر از فر جمشيد نيست
چو تاجش به ماه اندر آمد بمرد
نشست کيي ديگري را سپرد
نماند برين خاک جاويد کس
ز هر بد به يزدان پناهيد و بس
همي بود يک سال با داد و پند
خردمند وز هر بدي بي گزند
دگر سال روي هوا خشک شد
به جو اندرون آب چون مشک شد
سه ديگر همان و چهارم همان
ز خشکي نبد هيچکس شادمان
هوا را دهان خشک چون خاک شد
ز تنگي به جو آب ترياک شد
ز بس مردن مردم و چارپاي
پيي را نديدند بر خاک جاي
شهنشاه ايران چو ديد آن شگفت
خراج و گزيت از جهان برگرفت
به هر سو که انبار بودش نهان
ببخشيد بر کهتران و مهان
خروشي برآمد ز درگاه شاه
که اي نامداران با دستگاه
غله هرچ داريد پيدا کنيد
ز دينار پيروز گنج آگنيد
هر آنکس که دارد نهاني غله
وگر گاو و گر گوسفند و گله
به نرخي فروشد که او را هواست
که از خوردني جانور بي نواست
به هر کارداري و خودکامه اي
فرستاد تازان يکي نامه اي
که انبارها برگشايند باز
به گيتي برآنکس که هستش نياز
کسي گر بميرد بنايافت نان
ز برنا و از پير مرد و زنان
بريزم ز تن خون انباردار
کجا کار يزدان گرفتست خوار
بفرمود تا خانه بگذاشتند
به دشت آمد و دست برداشتند
همي به آسمان اندر آمد خروش
ز بس مويه و درد و زاري و جوش
ز کوه و بيابان وز دشت و غار
ز يزدان همي خواستي زينهار
برين گونه تا هفت سال از جهان
نديدند سبزي کهان و مهان
بهشتم بيامد مه فوردين
برآمد يکي ابر با آفرين
همي در باريد بر خاک خشک
همي آمد از بوستان بوي مشک
شده ژاله برگل چو مل در قدح
همي تافت از ابر قوس قزح
زمانه برست از بد بدگمان
به هرجاي بر زه نهاده کمان
چو پيروز ازان روز تنگي برست
بر آرام بر تخت شاهي نشست
يکي شارستان کرد پيروز کام
بفرمود کو را نهادند نام
جهاندار گوينده گفت اين ريست
که آرمام شاهان فرخ پيست
دگر کرد بادان پيروزنام
خنيده بهرجايش آرام و کام
که اکنونش خواني همي اردبيل
که قيصر بدو دارد از داد ميل
چو اين بومها يکسر آباد کرد
دل مردم پر خرد شاد کرد
درم داد با لشکر نامدار
سوي جنگ جستن برآراست کار
بدان جنگ هرمز بدي پيش رو
همي رفت با کارسازان نو
قباد از پس پشت پيروز شاه
همي راند چون باد لشکر به راه
که پيروز را پاک فرزند بود
خردمند شاخي برومند بود
بلاش از بر تخت بنشست شاد
که کهتر پسر بود با مهر و داد
يکي پارسي بود بس نامدار
ورا سوفزا خواندي شهريار
بفرمود پيروز کايدر بباش
چو دستور شايسته نزد بلاش
سپه را سوي جنگ ترکان کشيد
همي تاج و تخت کيي را سزيد
همي راند با لشکر و گنج و ساز
که پيکار جويند با خوشنواز
نشاني که بهرام يل کرده بود
ز پستي بلندي برآورده بود
نبشته يکي عهد شاهنشهان
که از ترک و ايرانيان در جهان
کسي زين نشان هيچ برنگذرد
کزان رود برتر زمين نشمرد
چو پيروز شيراوژن آنجا رسيد
نشان کردن شاه ايران بديد
چنين گفت يکسر بگردنکشان
که از پيش ترکان برين همنشان
مناره برآرم به شمشير و گنج
ز هيتال تا کس نباشد به رنج
چو باشد مناره به پيش برک
بزرگان به پيش من آرند چک
بگويم که آن کرد بهرام گور
به مردي و دانايي و فر و زور
نمانم بجايي پي خوشنواز
به هيتال و ترک از نشيب و فراز
چو بشنيد فرزند خاقان که شاه
ز جيحون گذر کرد خود با سپاه
همي بشکند عهد بهرام گور
بدان تازه شد کشتن و جنگ و شور
دبير جهانديده را خوشنواز
بفرمود تا شد بر او فراز
يکي نامه بنوشت با آفرين
ز دادار بر شهريار زمين
چنين گفت کز عهد شاهان داد
به گردي نخوانمت خسرونژاد
نه اين بود عهد نياکان تو
گزيده جهاندار و پاکان تو
چو پيمان آزادگان بشکني
نشان بزرگي به خاک افگني
مرا با تو پيمان ببايد شکست
به ناچار بردن بشمشير دست
به نامه ز هر کارش آگاه کرد
بسي هديه با نامه همراه کرد
سواري سراينده و سرفراز
همي رفت با نامه خوشنواز
چو آن نامه برخواند پيروز شاه
برآشفت زان نامور پيشگاه
فرستاده را گفت برخيز و رو
به نزديک آن مرد ديوانه شو
بگويش که تا پيش رود برک
شما را فرستاد بهرام چک
کنون تا لب رود جيحون تو راست
بلندي و پستي و هامون تو راست
من اينک بيارم سپاهي گران
سرافراز گردان جنگ آوران
نمانم مگر سايه خوشنواز
که باشد بروي زمين بر دراز
فرستاده آمد بکردار گرد
شنيده سخنها همه ياد کرد
همي گفت يک چند با خوشنواز
ازان شاه گردنکش و ديرساز
چو گفتار بشنيد و نامه بخواند
سپاه پراگنده را برنشاند
بياورد لشکر به دشت نبرد
همان عهد را بر سر نيزه کرد
که بستد نيايش ز بهرامشاه
که جيحون ميانجيست ما را به راه
يکي مرد بينادل و چرب گوي
ز لشکر گزين کرد با آبروي
بدو گفت نزديک پيروز رو
به چربي سخن گوي و پاسخ شنو
بگويش که عهد نياي تو را
بلند اختر و رهنماي تو را
همي بر سر نيزه پيش سپاه
بيارم چو خورشيد تابان به راه
بدان تا هر آنکس که دارد خرد
به منشور آن دادگر بنگرد
مرا آفرين بر تو نفرين بود
همان نام تو شاه بي دين بود
نه يزدان پسندد نه يزدان پرست
نه اندر جهان مردم زيردست
که بيداد جويد کسي در جهان
بپيچد سر از عهد شاهنشهان
به داد و به مردي چو بهرام شاه
کسي نيز ننهاد بر سر کلاه
برين بر جهاندار يزدان گواست
که او را گوا خواستن ناسزاست
که بيداد جويد همي جنگ من
چنين با سپه کردن آهنگ من
نباشي تو زين جنگ پيروزگر
نيابي مگر ز اختر نيک بر
ازين پس نخواهم فرستاد کس
بدين جنگ يزدان مرا يار بس
فرستاده با نامه آمد چو گرد
سخنها به پيروز بر ياد کرد
چو برخواند آن نامه خوشنواز
پر از خشم شد شاه گردن فراز
فرستاده را گفت چندين سخن
نگويم جهانديده مرد کهن
که از چاچ يک پي نهد نزد رود
به نوک سنانش فرستم درود
فرستاده آمد بر خوشنواز
فراوان سخن گفت با او به راز
که نزديک پيروز ترس خداي
نديدم نبودش کسي رهنماي
همه ديدمش جنگ جويد همي
به فرمان يزدان نگويد همي
چو بشندي زو اين سخن خوشنواز
به يزدان پناهيد و بردش نماز
چنين گفت کاي داور داد و پاک
تويي آفريننده هور و خاک
تو داني که پيروز بيدادگر
ز بهرام بيشي ندارد هنر
پي او ز روي زمين برگسل
مه نيرو مه آهنگ جانش مه دل
سخنهاي بيداد گويد همي
بزرگي به شمشير جويد همي
به گرد سپه بر يکي کنده کرد
سرش را بپوشيد و آگنده کرد
کمندي فزون بود بالاي اوي
همان سي ارش کرده پهناي اوي
چو اين کرده شد نام يزدان بخواند
ز پيش سمرقند لشکر براند
وزان روي سرگشته پيروز شاه
همي راند چون باد لشکر به راه
وزين روي پر بيم دل خوشنواز
چنين تا برکنده آمد فراز
برآمد ز هردو سپه بوق و کوس
هوا شد ز گرد سپاه آبنوس
چنان تيرباران بد از هر دو روي
که چون آب خون اندر آمد به جوي
چو نزديکي کنده شد خوشنواز
همي گفت با داور پاک راز
وزان روي چون باد پيروزشاه
همي تاخت با خوارمايه سپاه
چو آمد به نزديکي خوشنواز
سپهدار ترکان ازو گشت باز
عنان را بپيچيد و بنمود پشت
پس او سپاه اندر آمد درشت
برانگيخت پس باره پيروزشاه
همي راند با گرز و رومي کلاه
به کنده در افتاد با چند مرد
بزرگان و شيران روز نبرد
چو نرسي برادرش و فرخ قباد
بزرگان و شاهان فرخ نژاد
برين سان نگون شد سر هفت شاه
همه نامداران زرين کلاه
وزان جايگه شاددل خوشنواز
به نزديکي کنده آمد فراز
برآورد زان کنده هر کس که زيست
همان خاک بربخت ايشان گريست
بزرگان و پيکارجويان هران
کسي را که در کنده آمد زمان
شکسته سر و پشت پيروزشاه
شه نامداران با تاج و گاه
ز شاهان نبد زنده جز کيقباد
شد آن لشکر و پادشاهي بباد
همي راند با کام دل خوشنواز
سرافراز با لشکر رزمساز
به تاراج داده سپاه و بنه
نه کس ميسره ديد و نه ميمنه
ز ايرانيان چند بردند اسير
چه افگنده بر خاک و خسته به تير
نبايد که باشد جهانجوي زفت
دل زفت با خاک تيره ست جفت
چنين آمد اين چرخ ناپايدار
چه با زيردست و چه با شهريار
بپيچاند آن را که خود پرورد
اگر تو شوي پاسبان خرد
نماند برين خاک جاويد کس
تو را توشه از راستي باد و بس
چو بگذشت برکنده بر خوشنواز
سپاهش شد از خواسته بي نياز
به آهن ببستند پاي قباد
ز تخت و نژادش نکردند ياد
چو آگاهي آمد به ايران سپاه
ازان کنده و رزم پيروز شاه
خروشي برآمد ز کشور بدرد
ازان شهر ياران آزادمرد
چو اندر جهان اين سخن گشت فاش
فرود آمد از تخت زرين بلاش
همه گوشت بازو به دندان بکند
همي ريخت بر تخت خاک نژند
سپاهي و شهري ز ايران بدرد
زن و مرد و کودک همي مويه کرد
همه کنده موي و همه خسته روي
همه شاه جوي و همه راه جوي
که تا چون گريزند ز ايران زمين
گرآيند لشکر ازان دشت کين