شماره ٤٠

سواري ز قنوج تازان برفت
به آگاهي رفتن شاه تفت
که برزوي و ايرانيان رفته اند
همان دختر شاه را برده اند
شنيد اين سخن شنگل از نيک خواه
چو آتش بيامد ز نخچيرگاه
همه لشکر خويش را برنشاند
پس شاه بهرام لشکر براند
بدين گونه تا پيش دريا رسيد
سپينود و بهرام يل را بديد
غمي گشت و بگذاشت دريا به خشم
ازان سوي دريا چو بر کرد چشم
بديدش سپينود و بهرام را
مران مرد بي باک خودکام را
به دختر چنين گفت کاي بدنژاد
که چون تو ز تخم بزرگان مباد
تو با اين فريبنده مرد دلير
ز دريا گذشتي به کردار شير
که بي آگهي من به ايران شوي
ز مينوي خرم به ويران شوي
ببيني کنون زخم ژوپين من
چو ناگاه رفتي ز بالين من
بدو گفت بهرام کاي بدنشان
چرا تاختي باره چون بيهشان
مرا آزمودي گه کارزار
چنانم که با باده و ميگسار
تو داني که از هندوان صدهزار
بود پيش من کمتر از يک سوار
چو من باشم و نامور يار سي
زره دار با خنجر پارسي
پر از خون کنم کشور هندوان
نمانم که باشد کسي با روان
بدانست شنگل که او راست گفت
دليري و گردي نشايد نهفت
بدو گفت شنگل که فرزند را
بيفگندم و خويش و پيوند را
ز ديده گرامي ترت داشتم
به سر بر همي افسرت داشتم
ترا دادم آن را که خود خواستي
مرا راستي بد ترا کاستي
جفا برگزيدي به جاي وفا
وفا را جفا کي پسندي سزا
چه گويم تراکانک فرزند بود
به انديشه من خردمند بود
کنون چون دلاور سواري شدست
گمانم که او شهرياري شدست
دل پارسي باوفا کي بود
چو آري کند راي او ني بود
چنان بچه شير بودي درست
که از خون دل دايگانش بشست
چو دندان برآورد و شد تيز چنگ
به پروردگار آمدش راي جنگ
بدو گفت بهرام چون دانيم
بدانديش و بدساز چون خوانيم
به رفتن نباشد مرا سرزنش
نخواهي مرا بددل و بدکنش
شهنشاه ايران و توران منم
سپهدار و پشت دليران منم
ازين پس سزاي تو نيکي کنم
سر بدسگالت ز تن برکنم
به ايران به جاي پدر دارمت
هم از باژ کشور نيازارمت
همان دخترت شمع خاور بود
سر بانوان را چو افسر بود
ز گفتار او ماند شنگل شگفت
ز سر شاره هندوي برگرفت
بزد اسپ وز پيش چندان سپاه
بيامد به پوزش به نزديک شاه
شهنشاه را شاد در بر گرفت
وزان گفتها پوزش اندر گرفت
به ديدار بهرام شد شادکام
بياراست خوان و بياورد جام
برآورد بهرام راز از نهفت
سخنهاي ايرانيان باز گفت
که کردار چون بود و انديشه چون
که بودم بدين داستان رهنمون
مي چند خوردند و برخاستند
زبان را به پوزش بياراستند
دو شاه دلاراي يزدان پرست
وفا را بسودند بر دست دست
کزين پس دل از راستي نشکنيم
همي بيخ کژي ز بن برکنيم
وفادار باشيم تا جاودان
سخن بشنويم از لب بخردان
سپينود را نيز پدرود کرد
بر خويش تار و برش پود کرد
سبک پشت بر يکدگر گاشتند
دل کينه بر جاي بگذاشتند
يکي سوي خشک و يکي سوي آب
برفتند شادان دل و پرشتاب