شماره ٣٥

يکي کرگ بود اندران شهر شاه
ز بالاي او بسته بر باد راه
ازان بيشه بگريختي شير نر
هم از آسمان کرگس تيرپر
يکايک همه هند زو پر خروش
از آواز او کر شدي تيز گوش
به بهرام گفت اي پسنديده مرد
برآيد به دست تو اين کارکرد
به نزديک آن کرگ بايد شدن
همه چرم او را به تير آژدن
اگر زو تهي گردد اين بوم و بر
به فر تو اين مرد پيروزگر
يکي دست باشدت نزديک من
چه نزديک اين نامدار انجمن
که جاويد در کشور هندوان
بود زنده نام تو تا جاودان
بدو گفت بهرام پاکيزه راي
که با من ببايد يکي رهنماي
چو بينم به نيروي يزدان تنش
ببيني به خون غرقه پيراهنش
بدو داد شنگل يکي رهنماي
که او را نشيمن بدانست و جاي
همي رفت با نيک دل رهنمون
بدان بيشه کرگ ريزنده خون
همي گفت چندي ز آرام اوي
ز بالا و پهنا و اندام اوي
چو بنمود و برگشت و بهرام رفت
خرامان بدان بيشه کرگ تفت
پس پشت او چند ايرانيان
به پيکار آن کرگ بسته ميان
چو از دور ديدند خرطوم اوي
ز هنگش همي پست شد بوم اوي
بدو هرکسي گفت شاها مکن
ز مردي همي بگذرد اين سخن
نکردست کس جنگ با کوه و سنگ
وگر چه دليرست خسرو به چنگ
به شنگل چنين گوي کاين راه نيست
بدين جنگ دستوري شاه نيست
چنين داد پاسخ که يزدان پاک
مرا گر به هندوستان داد خاک
به جاي دگر مرگ من چون بود
که انديشه ز اندازه بيرون بود
کمان را به زه کرد مرد جوان
تو گفتي همي خوار گيرد روان
بيامد دوان تا به نزديک کرگ
پر از خشم سر دل نهاده به مرگ
کمان کياني گرفته به چنگ
ز ترکش برآورد تير خدنگ
همي تير باريد همچون تگرگ
برين همنشان تا غمين گشت کرگ
چو دانست کو را سرآمد زمان
برآهيخت خنجر به جاي کمان
سر کرگ را راست ببريد و گفت
به نام خداوند بي يار و جفت
که او داد چندين مرا فر و زور
به فرمان او تابد از چرخ هور
بفرمود تا گاو و گردون برند
سر کرگ زان بيشه بيرون برند
ببردند چون ديد شنگل ز دور
به ديبا بياراست ايوان سور
چو بر تخت بنشست پرمايه شاه
نشاندند بهرام را پيش گاه
همي کرد هر کس برو آفرين
بزرگان هند و سواران چنين
برفتند هر مهتري با نثار
به بهرام گفتند کاي نامدار
کسي را سزاي تو کردار نيست
به کردار تو راه ديدار نيست
ازو شادمان شنگل و دل به غم
گهي تازه روي و زماني دژم