شماره ٣١

چو بنهاد بر نامه بر مهر شاه
برآراست بر ساز نخچيرگاه
به لشکر ز کارش کس آگه نبود
جز از نامدارانش همره نبود
بيامد بدين سان به هندوستان
گذشت از بر آب جادوستان
چو نزديک ايوان شنگل رسيد
در پرده و بارگاهش بديد
برآورده يي بود سر در هوا
بدربر فراوان سليح و نوا
سواران و پيلان بدربر به پاي
خروشيدن زنگ با کرناي
شگفتي بان بارگه بر بماند
دلش را به انديشه اندر نشاند
چنين گفت با پرده داران اوي
پرستنده و پاي کاران اوي
که از نزد پيروز بهرامشاه
فرستاده آمد بدين بارگاه
هم اندر زمان رفت سالار بار
ز پرده درون تا بر شهريار
بفرمود تا پرده برداشتند
به ارجش ز درگاه بگذاشتند
خرامان همي رفت بهرام گور
يکي خانه ديد آسمانش بلور
ازارش همه سيم و پيکرش زر
نشانده به هر جاي چندي گهر
نشسته به نزديک او رهنماي
پس پشت او ايستاده به پاي
برادرش را ديد بر زيرگاه
نهاده به سر بر ز گوهر کلاه
چو آمد به نزديک شنگل فراز
ورا ديد با تاج بر تخت ناز
همه پايه تخت زر و بلور
نشسته برو شاه با فر و زور
بر تخت شد شاه و بردش نماز
همي بود پيشش زماني دراز
چنين گفت زان کو ز شاهان مهست
جهاندار بهرام يزدان پرست
يکي نامه دارم بر شاه هند
نوشته خطي پهلوي بر پند
چو آواز بهرام بشنيد شاه
بفرمود زرين يکي زيرگاه
بران کرسي زرش بنشاندند
ز درگاه يارانش را خواندند
چو بنشست بگشاد لب را ز بند
چنين گفت کاي شهريار بلند
زبان برگشايم چو فرمان دهي
که بي تو مبادا بهي و مهي
بدو گفت شنگل که بر گوي هين
که گوينده يابد ز چرخ آفرين
چنين گفت کز شاه خسرونژاد
که چون او به گيتي ز مادر نزاد
مهست آن سرافراز بر روي دهر
که با داد او زهر شد پاي زهر
بزرگان همه باژ دار وي اند
به نخچير شيران شکار وي اند
چو شمشير خواهد به رزم اندرون
بيابان شود همچو درياي خون
به بخشش چو ابري بود دربار
بود پيش او گنج دينار خوار
پيامي رسانم سوي شاه هند
همان پهلوي نامه يي برپرند