شماره ٢٩

چو از کار رومي بپردخت شاه
دلش گشت پيچان ز کار سپاه
بفرمود تا موبد راي زن
بشد با يکي نامدار انجمن
ببخشيد روي زمين سربسر
ابر پهلوانان پرخاشخر
درم داد و اسپ و نگين و کلاه
گرانمايه را کشور و تاج و گاه
پر از راستي کرد يکسر جهان
وزو شادمانه کهان و مهان
هرانکس که بيداد بد دور کرد
به نادادن چيز و گفتار سرد
وزان پس چنين گفت با موبدان
که اي پرهنر پاک دل بخردان
جهان را ز هرگونه داريد ياد
ز کردار شاهان بيداد و داد
بسي دست شاهان ز بيداد و آز
تهي ماند و هم تن ز آرام و ناز
جهان از بدانديش در بيم بود
دل نيک مردان به دو نيم بود
همه دست کرده به کار بدي
کسي را نبد کوشش ايزدي
نبد بر زن و زاده کس پادشا
پر از غم دل مردم پارسا
به هر جاي گستردن دست ديو
بريده دل از بيم گيهان خديو
سر نيکويها و دست بديست
در دانش و کوشش بخرديست
همه پاک در گردن پادشاست
که پيدا شود زو همه کژ و راست
پدر گر به بيداد يازيد دست
نبد پاک و دانا و يزدان پرست
مداريد کردار او بس شگفت
که روشن دلش رنگ آتش گرفت
ببينيد تا جم و کاوس شاه
چه کردند کز ديو جستند راه
پدر همچنان راه ايشان بجست
به آب خرد جان تيره نشست
همه زيردستانش پيچان شدند
فراوان ز تنديش بيجان شدند
کنون رفت و زو نام بد ماند و بس
همي آفرين او نيابد ز کس
ز ما باد بر جان او آفرين
مبادا که پيچد روانش ز کين
کنون بر نشستم بر گاه اوي
به مينو کشد بي گمان راه اوي
همي خواهم از کردگار جهان
که نيرو دهد آشکار و نهان
که با زيردستان مدارا کنيم
ز خاک سيه مشک سارا کنيم
که با خاک چون جفت گردد تنم
نگيرد ستمديده اي دامنم
شما همچنين چادر راستي
بپوشيد شسته دل از کاستي
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز دهقان و تازي و رومي نژاد
به کردار شيرست آهنگ اوي
نپيچد کسي گردن از چنگ اوي
همان شير درنده را بشکرد
به خواري تن اژدها بسپرد
کجا آن سر و تاج شاهنشهان
کجا آن بزرگان و فرخ مهان
کجا آن سواران گردنکشان
کزيشان نبينم به گيتي نشان
کجا ان پري چهرگان جهان
کزيشان بدي شاد جان مهان
هرانکس که رخ زير چادر نهفت
چنان دان که گشتست با خاک جفت
همه دست پاکي و نيکي بريم
جهان را به کردار بد نشمريم
به يزدان دارنده کو داد فر
به تاج و به تخت و نژاد و گهر
که گر کارداري به يک مشک خاک
زبان جويد اندر بلند و مغاک
هم انجا بسوزم به آتش تنش
کنم بر سر دار پيراهنش
وگر در گذشته ز شب چند پاس
بدزدد ز درويش دزدي پلاس
به تاوانش ديبا فرستم ز گنج
بشويم دل غمگنان را ز رنج
وگر گوسفندي برند از رمه
به تيره شب و روزگار دمه
يکي اسپ پرمايه تاوان دهم
مبادا که بر وي سپاسي نهم
چو با دشمنم کارزاري بود
وزان جنگ خسته سواري بود
فرستمش يکساله زر و درم
نداريم فرزند او را دژم
ز دادار دارنده يکسر سپاس
که اويست جاويد نيکي شناس
به آب و به آتش ميازيد دست
مگر هيربد مرد آتش پرست
مريزيد هم خون گاوان ورز
که ننگست در گاو کشتن به مرز
ز پيري مگر گاو بيکار شد
به چشم خداوند خود خوار شد
نبايد ز بن کشت گاو زهي
که از مرز بيرون شود فرهي
همه راي با مرد دانا زنيد
دل کودک بي پدر مشکنيد
از انديشه ديو باشيد دور
گه جنگ دشمن مجوييد سور
اگر خواهم از زيردستان خراج
ز دارنده بيزارم و تخت عاج
اگر بدکنش بد پدر يزدگرد
به پاداش آن داد کرديم گرد
همه دل ز کردار او خوش کنيد
به آزادي آهنگ آتش کنيد
ببخشد مگر کردگارش گناه
ز دوزخ به مينو نمايدش راه
کسي کو جوانست شادي کنيد
دل مردمان جوان مشکنيد
به پيري به مستي ميازيد دست
که همواره رسوا بود پير مست
گنهکار يزدان مباشيد هيچ
به پيري به آيد به رفتن بسيچ
چو خشنود گردد ز ما کردگار
به هستي غم روز فردا مدار
دل زيردستان به ما شاد باد
سر سرکشان از غم آزاد باد
همه نامداران چو گفتار شاه
شنيدند و کردند نيکو نگاه
همه ديده کردند پيشش پر آب
ازان شاه پردانش و زودياب
خروشان برو آفرين خواندند
ورا پادشا زمين خواندند