شماره ١٥

بخفت آن شب و بامداد پگاه
بيامد سوي دشت نخچيرگاه
همه راه و بي راه لشکر گذشت
چنان شد که يک ماه ماند او به دشت
سراپرده و خيمه ها ساختند
ز نخچير دشتي بپرداختند
کسي را نيامد بران دشت خواب
مي و گوشت نخچير و چنگ و رباب
بيابان همي آتش افروختند
تر و خشک هيزم بسي سوختند
برفتند بسيار مردم ز شهر
کسي کش ز دينار بايست بهر
همي بود چندي خريد و فروخت
بيابان ز لشکر همي برفروخت
ز نخچير دشت و ز مرغان آب
همي يافت خواهنده چندان کباب
که بردي به خروار تا خان خويش
بر کودک خرد و مهمان خويش
چو ماهي برآمد شتاب آمدش
همي با بتان راي خواب آمدش
بياورد لشکر ز نخچيرگاه
ز گرد سواران نديدند راه
همي رفت لشکر به کردار گرد
چنين تا رخ روز شد لاژورد
يکي شارستان پيشش آمد به راه
پر از برزن و کوي و بازارگاه
بفرمود تا لشکرش با بنه
گذارند و ماند خود او يک تنه
بپرسيد تا مهتر ده کجاست
سر اندر کشيد و همي رفت راست
شکسته دري ديد پهن و دراز
بيامد خداوند و بردش نماز
بپرسيد کاين خانه ويران کراست
ميان ده اين جاي ويران چراست
خداوند گفت اين سراي منست
همين بخت بد رهنماي منست
نه گاو ستم ايدر نه پوشش نه خر
نه دانش نه مردي نه پاي و نه پر
مرا ديدي اکنون سرايم ببين
بدين خانه نفرين به از آفرين
ز اسپ اندر آمد بديد آن سراي
جهاندار را سست شد دست و پاي
همه خانه سرگين بد از گوسفند
يکي طاق بر پاي و جاي بلند
بدو گفت چيزي ز بهر نشست
فراز آور اي مرد مهمان پرست
چنين داد پاسخ که بر ميزبان
به خيره چرا خندي اي مرزبان
گر افگندني هيچ بودي مرا
مگر مرد مهمان ستودي مرا
نه افگندني هست و نه خوردني
نه پوشيدني و نه گستردني
به جاي دگر خانه جويي رواست
که ايدر همه کارها بي نواست
ورا گفت بالش نگه کن يکي
که تا برنشينم برو اندکي
بدو گفت ايدر نه جاي نکوست
همانا ترا شير مرغ آرزوست
پس انگاه گفتش که شير آر گرم
چنان چون بيابي يکي نان نرم
چنين داد پاسخ که ايدو گمان
که خوردي و گشتي ازو شادمان
اگر نان بدي در تنم جان بدي
اگر چند جانم به از نان بدي
بدو گفت گر نيستت گوسفند
که آمد به خان تو سرگين فگند
چنين داد پاسخ که شب تيره شد
مرا سر ز گفتار تو خيره شد
يکي خانه بگزين که يابي پلاس
خداوند آن خانه دارد سپاس
چه باشي به نزديکي شوربخت
که بستر کند شب ز برگ درخت
به زر تيغ داري به زربر رکيب
نبايد که آيد ز دزدت نهيب
ز يزدان بترس و ز من دور باش
به هر کار چون من تو رنجور باش
چو خانه برين گونه ويران بود
گذرگاه دزدان و شيران بود
بدو گفت اگر دزد شمشير من
ببردي کنون نيستي زير من
کديور بدو گفت زين در مرنج
که در خان من کس نيابد سپنج
بدو گفت شاه اي خردمند پير
چه باشي به پيشم همي خيره خير
چنانچون گمانم هم از آب سرد
ببخشاي اي مرد آزادمرد
کديور بدو گفت کان آبگير
به پيش است کمتر ز پرتاب تير
بخور چند خواهي و بردار نيز
چه جويي بدين بي نوا خانه چيز
همانا بديدي تو درويش مرد
ز پيري فرومانده از کارکرد
چنين داد پاسخ که گر مهتري
نداري مکن جنگ با لشکري
چه نامي بدو گفت فرشيدورد
نه بوم و نه پوشش نه خواب و نه خورد
بدو گفت بهرام با کام خويش
چرا نان نجويي بدين نام خويش
کديور بدو گفت کز کردگار
سرآيد مگر بر من اين روزگار
نيايش کنم پيش يزدان خويش
ببينم مگر بي تو ويران خويش
چرا آمدي در سراي تهي
که هرگز نبيني مهي و بهي
بگفت اين و بگريست چندان به زار
که بگريخت ز آواز او شهريار
بخنديد زان پير و آمد به راه
دمادم بيامد پس او سپاه
چو بيرون شد از نامور شارستان
به پيش اندر آمد يکي خارستان
تبر داشت مردي همي کند خار
ز لشکر بشد پيش او شهريار
بدو گفت مهتر بدين شارستان
کرا داني اي دشمن خارستان
چنين داد پاسخ که فرشيدورد
بماند همه ساله بي خواب و خورد
مگر گوسفندش بود صدهزار
همان اسپ و استر بود زين شمار
زمين پر ز آگنده دينار اوست
که مه مغز بادش بتن بر مه پوست
شکم گرسنه مانده تن برهنه
نه فرزند و خويش نه بار و بنه
اگر کشتمندش فروشد به زر
يکي خانه بومش کند پر گهر
شبانش همي گوشت جوشد به شير
خود او نان ارزن خورد با پنير
دو جامه نديدست هرگز به هم
ازويست هم بر تن او ستم
چنين گفت با خارزن شهريار
که گر گوسفندش نداني شمار
بداني همانا کجا دارد اوي
شمارش بتو گفت کي يارد اوي
چنين گفت کاي رزم ديده سوار
ازان خواسته کس نداند شمار
بدان خارزن داد دينار چند
بدو گفت کاکنون شدي ارجمند
بفرمود تا از ميان سپاه
بيايد يکي مرد دانا به راه
کجا نام آن مرد بهرام بود
سواري دلير و دلارام بود
فرستاد با نامور سي سوار
گزين کرده شايسته مردان کار
دبيري گزين کرد پرهيزگار
بدان سان که دانست کردن شمار
بدان خارزن گفت ز ايدر برو
همي خارکندي کنون زر درو
ازان خواسته ده يکي مر تراست
بدين مردمان راه بنماي راست
دل افرزو بد نام آن خارزن
گرازنده مردي به نيروي تن
گرانمايه اسپي بدو داد و گفت
که با باد بايد که گردي تو جفت
دل افروز بد گيتي افروز شد
چو آمد به درگاه پيروز شد
بياورد لشکر به کوه و به دشت
همي گوسفند از عدد برگذشت
شتر بود بر کوه ده کاروان
به هر کاروان بر يکي ساروان
ز گاوان ورز و ز گاوان شير
ز پشم و ز روغن ز کشت و پنير
همه دشت و کوه و بيابان کنام
کس او را به گيتي ندانست نام
بيابان سراسر همه کنده سم
همان روغن گاو در سم به خم
ز شيراز وز ترف سيصدهراز
شتروار بد بر لب جويبار
يکي نامه بنوشت بهرام هور
به نزد شهنشاه بهرام گور
نخست آفرين کرد بر کردگار
که اويست پيروز و پروردگار
دگر آفرين بر شهنشاه کرد
که کيش بدي (را) نگونسار کرد
چنين گفت کاي شهريار جهان
ز تو شاد يکسر کهان و مهان
کز اندازه دادت همي بگذرد
ازين خامشي گنج کيفر برد
همه کار گيتي به اندازه به
دل شاه ز انديشه ها تازه به
يکي گم شده نام فرشيدورد
نه در بزمگاه و نه اندر نبرد
ندانست کس نام او در جهان
ميان کهان و ميان مهان
نه خسروپرست و نه يزدان شناس
ندانست کردن به چيزي سپاس
چنين خواسته گسترد در جهان
تهي دست و پر غم نشسته نهان
به بيداد ماند همي داد شاه
منه پند گفتار من بر گناه
پي افگن يکي گنج زين خواسته
سيوم سال را گردد آراسته
دبيران داننده را خواندم
برين کوه آباد بنشاندم
شمارش پديدار نامد هنوز
نويسنده را پشت برگشت کوز
چنين گفت گوينده کاندر زمين
ورا زر و گوهر فزونست زين
برين کوهسارم دو ديده به راه
بدان تا چه فرمان دهد پيشگاه
ز من باد بر شاه ايران درود
بمان زنده تا نام تارست و پود
هيوني برافگند پويان به راه
بدان تا برد نامه نزديک شاه
چو آن نامه برخواند بهرام گور
به دلش اندر افتارد زان کار شور
دژم گشت و ديده پر از آب کرد
بروهاي جنگي پر از تاب کرد
بفرمود تا پيش او شد دبير
قلم خواست رومي و چيني حرير
نخست آفرين کرد بر کردگار
خداوند پيروز و به روزگار
خداوند دانايي و فرهي
خداوند ديهيم شاهنشهي
نبشت آن که گر دادگر بودمي
همين مرد را رنج ننمودمي
نياورد گرد اين ز دزدي و خون
نبد هم کسي را به بد رهنمون
همي بد که اين مرد بد ناسپاس
ز يزدان نبودش به دل در هراس
يکي پاسبان بد برين خواسته
دل و جان ز افزون شدن کاسته
بدين دشت چه گرگ و چه گوسفند
چو باشد به پيکار و ناسودمند
به زير زمين در چه گوهر چه سنگ
کزو خورد و پوشش نيايد به چنگ
نسازيم ازان رنج بنياد گنج
نبنديم دل در سراي سپنج
فريدون نه پيداست اندر جهان
همان ايرج و سلم و تور از مهان
همان جم و کاوس با کيقباد
جزين نامداران که داريم ياد
پدرم آنک زو دل پر از درد بود
نبد دادگر ناجوانمرد بود
کسي زين بزرگان پديدار نيست
بدين با خداوند پيکار نيست
تو آن خواسته گرد کن هرچ هست
ببخش و مبر زان به يک چيز دست
کسي را که پوشيده دارد نياز
که از بد همي دير يابد جواز
همان نيز پيري که بيکار گشت
به چشم گرانمايگان خوار گشت
دگر هرک چيزيش بود و بخورد
کنون ماند با درد و با بادسرد
کسي را که نامست و دينار نيست
به بازارگاني کسش يار نيست
دگر کودکاني که بيني يتيم
پدر مرده و مانده بي زر و سيم
زناني که بي شوي و بي پوشش اند
که کاري ندانند و بي کوشش اند
بريشان ببخش اين همه خواسته
برافروز جان و روان کاسته
تو با آنک رفتي سوي گنج باد
همه داد و پرهيزگاريت باد
نهان کرده دينار فرشيدورد
بدو مان همي تا نماند به درد
مر او را چه دينار و گوهر چه خاک
چو بايست کردن همي در مغاک
سپهر گراينده يار تو باد
همان داد و پرهيز کار تو باد
نهادند بر نامه بر مهر شاه
فرستاد برگشت و آمد به راه