شماره ٧

چو بنشست مي خواست از بامداد
بزرگان لشکر برفتند شاد
بيامد هم انگه يکي مرد مه
ورا ميوه آورد چندي ز ده
شتربارها نار و سيب و بهي
ز گل دسته ها کرده شاهنشهي
جهاندار چون ديد بنواختش
ميان يلان پايگه ساختش
همين مه که با ميوه و بوي بود
ورا پهلوي نام کبروي بود
به روي جهاندار جام نبيد
دو من را به يکبار اندر کشيد
چو شد مرد خرم ز ديدار شاه
ازان نامداران و آن جشنگاه
يکي جام ديگر پر از مي بلور
به دلش اندر افتاد زان جام شور
ز پيش بزرگان بيازيد دست
بدان جام مي تاخت و بر پاي جست
به ياد شهنشاه بگرفت جام
منم گفت ميخواره کبروي نام
به روي شهنشاه جام نبيد
چو من درکشم يار خواهم گزيد
به جام اندرون بود مي پنج من
خورم هفت ازين بر سر انجمن
پس انگه سوي ده روم من به هوش
ز من نشنود کس به مستي خروش
چنان هفت جام پر از مي بخورد
ازان مي پرستان برآورد گرد
به دستوري شاه بيرون گذشت
که داند که مي در تنش چون گذشت
وزان جاي خرم بيامد به دشت
چو در سينه مرد، مي گرم گشت
برانگيخت اسپ از ميان گروه
ز هامون همي تاخت تا پيش کوه
فرود آمد از باره جايي نهفت
يله کرد و در سايه کوه خفت
ز کوه اندرآمد کلاغ سياه
دو چشمش بکند اندران خوابگاه
همي تاختند از پس اندر گروه
ورا مرده ديدند بر پيش کوه
دو چشمش ز سر کنده زاغ سياه
برش اسپ او ايستاده به راه
برو کهترانش خروشان شدند
وزان مجلس و جام جوشان شدند
چو بهرام برخاست از خوابگاه
بيامد بر او يکي نيک خواه
که کبروي را چشم روشن کلاغ
ز مستي بکندست در پيش راغ
رخ شهريار جهان زرد شد
ز تيمار کبروي پر درد شد
هم انگه برآمد ز درگه خروش
که اي نامداران با فر و هوش
حرامست مي در جهان سربسر
اگر زيردستت گر نامور