شماره ١٦

ز شاپور زان گونه شد روزگار
که در باغ با گل نديدند خار
ز داد و ز راي و ز آهنگ اوي
ز بس کوشش و جنگ و نيرنگ اوي
مر او را به هر بوم دشمن نماند
بدي را به گيتي نشيمن نماند
چو نوميد شد او ز چرخ بلند
بشد ساليانش به هفتاد و اند
بفرمود تا پيش او شد دبير
ابا موبد موبدان اردشير
جواني که کهتر برادرش بود
به داد و خرد بر سر افسرش بود
ورا نام بود اردشير جوان
توانا و دانا به سود و زيان
پسر بد يکي خرد شاپور نام
هنوز از جهان نارسيده به کام
چنين گفت پس شاه با اردشير
که اي گرد و چابک سوار دلير
اگر با من از داد پيمان کني
زبان را به پيمان گروگان کني
که فرزند من چون به مردي رسد
به گاه دليري و گردي رسد
سپاري بدو تخت و گنج و سپاه
تو دستور باشي ورا نيک خواه
من اين تاج شاهي سپارم به تو
همان گنج و لشکر گذارم به تو
بپذرفت زو اين سخن اردشير
به پيش بزرگان و پيش دبير
که چون کودک او به مردي رسد
که ديهيم و تاج کيي را سزد
سپارم همه پادشاهي ورا
نسازم جز از نيک خواهي ورا
چو بشنيد شاپور پيش مهان
بدو داد ديهيم و مهر شهان
چنين گفت پس شاه با اردشير
که کار جهان بر دل آسان مگير
بدان اي برادر که بيداد شاه
پي پادشاهي ندارد نگاه
به آگندن گنج شادان بود
به زفتي سر سرفرازان بود
خنک شاه باداد و يزدان پرست
کزو شاد باشد دل زيردست
به داد و به بخشش فزوني کند
جهان را بدين رهنموني کند
نگه دارد از دشمنان کشورش
به ابر اندر آرد سر و افسرش
به داد و به آرام گنج آگند
به بخشش ز دل رنج بپراگند
گناه از گنهکار بگذاشتن
پي مردمي را نگه داشتن
هرانکس که او اين هنرها بجست
خرد بايد و حزم و راي درست
ببايد خرد شاه را ناگزير
هم آموزش مرد برنا و پير
دل پادشا چون گرايد به مهر
برو کامها تازه دارد سپهر
گنهکار باشد تن زيردست
مگر مردم پاک و يزدان پرست
دل و مغز مردم دو شاه تنند
دگر آلت تن سپاه تنند
چو مغز و دل مردم آلوده گشت
به نوميدي از راي پالوده گشت
بدان تن سراسيمه گردد روان
سپه چون زيد شاه بي پهلوان
چو روشن نباشد بپراگند
تن بي روان را به خاک افگند
چنين همچو شد شاه بيدادگر
جهان زو شود زود زير و زبر
بدوبر پس از مرگ نفرين بود
همان نام او شاه بي دين بود
بدين دار چشم و بدان دار گوش
که اويست دارنده جان و هوش
هران پادشا کو جزين راه جست
ز نيکيش بايد دل و دست شست
ز کشورش بپراگند زيردست
همان از درش مرد خسروپرست
نبيني که دانا چه گويد همي
دلت را ز کژي بشويد همي
که هر شاه کو را ستايش بود
همه کارش اندر فزايش بود
نکوهيده باشد جفا پيشه مرد
به گرد در آزداران مگرد
بدان اي برادر که از شهريار
بجويد خردمند هرگونه کار
يکي آنک پيروزگر باشد اوي
ز دشمن نتابد گه جنگ روي
دگر آنک لشکر بدارد به داد
بداند فزوني مرد نژاد
کسي کز در پادشاهي بود
نخواهد که مهتر سپاهي بود
چهارم که با زيردستان خويش
همان باگهر در پرستان خويش
ندارد در گنج را بسته سخت
همي بارد از شاخ بار درخت
ببايد در پادشاهي سپاه
سپاهي در گنج دارد نگاه
اگر گنجت آباد داري به داد
تو از گنج شاد و سپاه از تو شاد
سليحت در آرايش خويش دار
سزد کت شب تيره آيد به کار
بس ايمن مشو بر نگهدار خويش
چو ايمن شدي راست کن کار خويش
سرانجام مرگ آيدت بي گمان
اگر تيره اي گر چراغ جهان
برادر چو بشنيد چندي گريست
چو اندرز بنوشت سالي بزيست
برفت و بماند اين سخن يادگار
تو اندر جهان تخم زفتي مکار
که هم يک زمان روز تو بگذرد
چنين برده رنج تو دشمن خورد
چو آدينه هر مزد بهمن بود
برين کار فرخ نشيمن بود
مي لعل پيش آور اي هاشمي
ز خمي که هرگز نگيرد کمي
چو شست و سه شد سال شد گوش کر
ز بيشي چرا جويم آيين و فر
کنون داستانهاي شاه اردشير
بگويم ز گفتار من يادگير