شماره ٧

چو بر زد سر از برج شير آفتاب
بباليد روز و بپالود خواب
به جشن آمدند آنک بودي به شهر
بزرگان جوينده از جشن بهر
کنيزک سوي چاره بنهاد روي
چنانچون بود مردم چاره جوي
چو ايوان خالي به چنگ آمدش
دل شير و چنگ و پلنگ آمدش
دو اسپ گرانمايه ز آخر ببرد
گزيده سليح سواران گرد
ز دينار چندانک بايست نيز
ز خوشاب و ياقوت و هرگونه چيز
چو آمد همه ساز رفتن به جاي
شب آمد دو تن راست کردند راي
سوي شهر ايران نهادند روي
دو خرم نهان شاد و آرامجوي
شب و روز يکسر همي تاختند
به خواب و به خوردن نپرداختند
برين گونه از شهر بر خورستان
همي راند تا کشور سورستان
چو اسب و تن از تاختن گشت سست
فرود آمدن را همي جاي جست
دهي خرم آمد به پيشش به راه
پر از باغ و ميدان و پر جشنگاه
تن از رنج خسته گريزان ز بد
بيامد در باغباني بزد
بيامد دمان مرد پاليزبان
که هم نيک دل بود و هم ميزبان
دو تن ديده با نيزه و درع و خود
ز شاپور پرسيد هست اين درود
بدين بيگهي از کجا خاستي
چنين تاختن را بياراستي
بدو گفت شاپور کاي نيک خواه
سخن چند پرسي ز گم کرده راه
يک مرد ايرانيم راه جوي
گريزان بدين مرز بنهاده روي
پر از دردم از قيصر و لشکرش
مبادا که بينم سر و افسرش
گر امشب مرا ميزباني کني
هشيواري و مرزباني کني
برآنم که روزي به کار آيدت
درختي که کشتي به بار آيدت
بدو باغبان گفت کين خان تست
تن باغبان نيز مهمان تست
بدان چيز کايد مرا دست رس
بکوشم بيارم نگويم به کس
فرود آمد از باره شاپور شاه
کنيزک همي رفت با او به راه
خورش ساخت چندان زن باغبان
ز هر گونه چندانک بودش توان
چو نان خورده شد کار مي ساختند
سبک مايه جايي بپرداختند
سبک باغبان مي به شاپور داد
که بردار ازان کس که آيدت ياد
بدو گفت شاپور کاي ميزبان
سخن گوي و پرمايه پاليزبان
کسي کو مي آرد نخست او خورد
چو بيشش بود ساليان و خرد
تو از من به سال اندکي برتري
تو بايد که چون مي دهي مي خوري
بدو باغبان گفت کاي پرهنر
نخست آن خورد مي که با زيب تر
تو بايد که باشي برين پيش رو
که پيري به فرهنگ و بر سال نو
همي بود تاج آيد از موي تو
همي رنگ عاج آيد از روي تو
بخنديد شاپور و بستد نبيد
يکي باد سرد از جگر برکشيد
به پاليزبان گفت کاي پاک دين
چه آگاهي استت ز ايران زمين
چنين دادپاسخ که اي برمنش
ز تو دور بادا بد بدکنش
به بدخواه ما باد چندان زيان
که از قيصر آمد به ايرانيان
از ايران پراگنده شد هرک بود
نماند اندران بوم کشت و درود
ز بس غارت و کشتن مرد و زن
پراگنده گشت آن بزرگ انجمن
وزيشان بسي نيز ترسا شدند
به زنار پيش سکوبا شدند
بس جاثليقي به سر بر کلاه
به دور از بر و بوم و آرامگاه
بدو گفت شاپور شاه اورمزد
که رخشان بدي همچو ماه اورمزد
کجا شد که قيصر چنين چيره شد
ز بخت آب ايرانيان تيره شد
بدو باغبان گفت کاي سرفراز
ترا جاودان مهتري باد و ناز
ازو مرده و زنده جايي نشان
نيامد به ايران بدان سرکشان
هرانکس که بودند ز آبادبوم
اسيرند سرتاسر اکنون به روم
برين زار بگريست پاليزبان
که بود آن زمان شاه را ميزبان
بدو ميزان گفت کايدر سه روز
بباشي بود خانه گيتي فروز
که دانا زد اين داستان از نخست
که هرکس که آزرم مهمان نجست
نباشد خرد هيچ نزديک اوي
نياز آورد بخت تاريک اوي
بباش و بياساي و مي خور به کام
چو گردد دلت رام بر گوي نام
بدو گفت شاپور کآري رواست
به مابر کنون ميزبان پادشاست