شماره ٦

چنين تا برآمد برين چندگاه
به ايران پراگنده گشته سپاه
به روم آنک شاپور را داشتي
شب و روز تنهاش نگذاشتي
کنيزک نبودي ز شاپور شاد
ازان کش ز ايرانيان بد نژاد
شب و روز زان چرم گريان بدي
دل او ز شاپور بريان بدي
بدو گفت روزي که اي خوب روي
چه مردي مترس ايچ با من بگوي
که در چرم چو نازک اندام تو
همي بگسلد خواب و آرام تو
چو سروي بدي بر سرش گرد ماه
بران ماه کرسي ز مشک سياه
کنون چنبري گشت بالاي سرو
تن پيل وارت به کردار غرو
دل من همي بر تو بريان شود
دو چشمم شب و روز گريان شود
بدين سختي اندر چه جويي همي
که راز تو با من نگويي همي
بدو گفت شاپور کاي خوب چهر
گرت هيچ بر من بجنبيد مهر
به سوگند پيمانت خواهم يکي
کزان نگذري جاودان اندکي
نگويي به بدخواه راز مرا
کني ياد درد و گداز مرا
بگويم ترا آنچ درخواستي
به گفتار پيدا کنم راستي
کنيزک به دادار سوگند خورد
به زنار شماس هفتاد گرد
به جان مسيحا و سوک صليب
به داراي ايران گشته مصيب
که راز تو با کس نگويم ز بن
نجويم همي بتري زين سخن
همه راز شاپور با او بگفت
بماند آن سخن نيک و بد در نهفت
بدو گفت اکنون چو فرمان دهي
بدين راز من دل گروگان دهي
سر از بانوان برتر آيد ترا
جهان زير پاي اندر آيد ترا
به هنگام نان شيرگرم آوري
بپوشي سخن نرم نرم آوري
به شير اندر آغارم اين چرم خر
که اين چرم گردد به گيتي سمر
پس از من بسي ساليان بگذرد
بگويد همي هرک دارد خرد
کنيزک همي خواستي شير گرم
نهاني ز هرکس به آواز نرم
چو کشتي يکي جام برداشتي
بر آتش همي تيز بگذاشتي
به نزديک شاپور بردي نهان
نگفتي نهان با کس اندر جهان
دو هفته سپهر اندرين گشته شد
به فرجام چرم خر آغشته شد
چو شاپور زان پوست آمد برون
همه دل پر از درد و تن پر ز خون
چنين گفت پس با کنيزک به راز
که اي پاک بينادل و نيک ساز
يکي چاره بايد کنون ساختن
ز هر گونه انديشه انداختن
که ما را گذر باشد از شهر روم
مباد آفرين بر چنين مرز و بوم
کنيزک بدو گفت فردا پگاه
شوند اين بزرگان سوي جشنگاه
يکي جشن باشد به روم اندرون
که مرد و زن و کودک آيد برون
چو کدبانو از شهر بيرون شود
بدان جشن خرم به هامون شود
شود جاي خالي و من چاره جوي
بسازم نترسم ز پتياره گوي
دو اسپ و دو گوپال و تير و کمان
به پيش تو آرم به روشن روان
ببست اندر انديشه دل را نخست
از آخر دو اسپ گرانمايه جست
همان تيغ و گوپال و برگستوان
همان جوشن و مغفر هندوان
به انديشه دل را به جاي آوريد
خرد را بران رهنماي آوريد
چو از باختر چشمه اندر کشيد
شب آن چادر قار بر سر کشيد
پرانديشه شد جان شاپور شاه
که فردا چه سازد کنيزک پگاه