شماره ٦

چو شاپور شد همچو سرو بلند
ز چشم بدش بود بيم گزند
نبودي جدا يک زمان ز اردشير
ورا همچو دستور بودي وزير
نپرداختي شاه روزي ز جنگ
به شادي نبوديش جاي درنگ
چو جايي ز دشمن بپرداختي
دگر بدکنش سر برافراختي
همي گفت کز کردگار جهان
بخواهم همي آشکار و نهان
که بي دشمن آرم جهان را به دست
نباشم مگر شاد و يزدان پرست
بدو گفت فرخنده دستور اوي
که اي شاه روشن دل و راه جوي
سوي کيد هندي فرستيم کس
که دانش پژوهست و فريادرس
بداند شمار سپهر بلند
در پادشاهي و راه گزند
اگر هفت کشور ترا بي همال
بخواهد بدن بازيابد به فال
يکايک بگويد ندارد به رنج
نخواهد بدين پاسخ از شاه گنج
چو بشنيد بگزيد شاه اردشير
جواني گرانمايه و تيزوير
فرستاد نزديک دانا به هند
بسي اسپ و دينار و چندي پرند
بدو گفت رو پيش دانا بگوي
که اي مرد نيک اختر و راه جوي
به اختر نگه کن که تا من ز جنگ
کي آسايم و کشور آرم به چنگ
اگر بود خواهد بدين دستگاه
به تدبير آن زور بنماي راه
وگر نيست اين تا نباشم به رنج
برين گونه نپراگند نيز گنج
بيامد فرستاده شهريار
بر کيد با هديه و با نثار
بگفت آنک با او شهنشاه گفت
همه رازها برگشاد از نهفت
بپرسيد زو کيد و غمخواره شد
ز پرسش سوي دانش و چاره شد
بياورد صلاب و اختر گرفت
يکي زيج رومي به بر در گرفت
نگه کرد بر کار چرخ بلند
ز آساني و سود و درد و گزند
فرستاده را گفت کردم شمار
از ايران و از اختر شهريار
گر از گوهر مهرک نوش زاد
برآميزد اين تخمه با آن نژاد
نشيند به آرام بر تخت شاه
نبايد فرستاد هر سو سپاه
بيفزايدش گنج و کاهدش رنج
تو شو کينه اين دو گوهر بسنج
گر اين کرد ايران ورا گشت راست
بيابد همه کام دل هرچ خواست
فرستاده را چيز بخشيد و گفت
کزين هرچ گفتم نبايد نهفت
گر او زين نپيچد سپهر بلند
کند اينک گفتم برو ارجمند
فرستاده آمد بر شهريار
بگفت آنچ بشنيد زان نامدار
چو بشنيد گفتار او اردشير
دلش گشت پر درد و رخ چون زرير
فرستاده را گفت هرگز مباد
که من بينم از تخم مهرک نژاد
به خانه درون دشمن آرم ز کوي
شود با بر و بوم من کينه جوي
دريغ آن پراگندن گنج من
فرستادن مردم و رنج من
ز مهرک يکي دختري ماند و بس
که او را به جهرم نديدست کس
بفرمايم اکنون که جوينده باز
ز روم و ز چين و ز هند و طراز
بر آتش چو يابمش بريان کنم
برو خاک را زار و گريان کنم
به جهرم فرستاد چندي سوار
يکي مرد جوينده و کينه دار
چو آگاه شد دخت مهرک بجست
سوي خان مهتر به کنجي نشست
چو بنشست آن دخت مهرک بده
مر او را گرامي همي کرد مه
باليد بر سان سرو سهي
خردمند با زيب و با فرهي
مر او را دران بوم همتا نبود
به کشور چنو سرو بالا نبود