شماره ٢١

چو آگاه شد زان سخن هفتواد
دلش گشت پردرد و سر پر ز باد
بيامد که دژ را کند خواستار
بران باره بر شد دمان شهريار
بکوشيد چندي نيامدش سود
که بر باره دژ پي شير بود
وزان روي لشکر بيامد چو کوه
بماندند با داغ و درد آن گروه
چنين گفت زان باره شاه اردشير
که نزديک جنگ آي اي شهرگير
اگر گم شود از ميان هفتواد
نماند به چنگ تو جز رنج و باد
که من کرم را دادم ارزيز گرم
شد آن دولت و رفتن تيز نرم
شنيد آن همه لشکر آواز شاه
به سر بر نهادند ز آهن کلاه
ازان دل گرفتند ايرانيان
ببستند با درد کين را ميان
سوي لشکر کرم برگشت باد
گرفتار شد در ميان هفتواد
همان نيز شاهوي عيار اوي
که مهتر پسر بود و سالار اوي
فرود آمد از باره شاه اردشير
پياده ببد پيش او شهرگير
ببردند بالاي زرين لگام
نشست از برش مهتر شادکام
بفرمود پس شهريار بلند
زدن پيش دريا دو دار بلند
دو بدخواه را زنده بر دار کرد
دل دشمن از خواب بيدار کرد
بيامد ز قلب سپه شهرگير
بکشت آن دو تن را به باران تير
به تاراج داد آن همه خواسته
شد از خواسته لشکر آراسته
به دژ هرچ بود از کران تا کران
فرود آوريدند فرمانبران
ز پرمايه چيزي که بد دلپذير
همي تاخت تا خره اردشير
بکرد اندران کشور آتشکده
بدو تازه شد مهرگان و سده
سپرد آن زمان کشور و تاج و تخت
بدان ميزبانان بيدار بخت
وزان جايگه رفت پيروز و شاد
بگسترد بر کشور پارس داد
چو آسوده تر گشت مرد و ستور
بياورد لشکر سوي شهر گور
به کرمان فرستاد چندي سپاه
يکي مرد شايسته تاج و گاه
وزان جايگه شد سوي طيسفون
سر بخت بدخواه کرده نگون
چنين است رسم جهان جهان
همي راز خويش از تو دارد نهان
نسازد تو ناچار با او بساز
که روزي نشيب است و روزي فراز
چو از گفته کرم پرداختم
دري ديگر از اردشير آختم