شماره ١٩

پرانديشه بود آن شب از کرم شاه
چو بنشست خورشيد بر جايگاه
سپه برگرفت از لب آبگير
سوي پارس آمد دمان اردشير
پس لشکر او بيامد سپاه
ز هر سو گرفتند بر شاه راه
بکشتند هرکس که بد نامدار
همي تاختند از پس شهريار
خروش آمد از پس که اي بخت کرم
که رخشنده بادا سر از تخت کرم
همي هرکسي گفت کاينت شگفت
کزين هرکس اندازه بايد گرفت
بيامد گريزان و دل پر نهيب
همي تاخت اندر فراز و نشيب
يکي شارستان ديد جايي بزرگ
ازان سو براندند گردان چو گرگ
چو تنگ اندر آمد يکي خانه ديد
به در بر دو برناي بيگانه ديد
ببودند بر در زماني به پاي
بپرسيد زو اين دو پاکيزه راي
که بيگه چنين از کجا رفته ايد
که با گرد راهيد و آشفته ايد
بدو گفت زين سو گذشت اردشير
ازو باز مانديم بر خيره خير
که بگريخت از کرم وز هفتواد
وزان بي هنر لشکر بدنژاد
بجستند از جاي هر دو جوان
پر از درد گشتند و تيره روان
فرود آوريدندش از پشت زين
بران مهتران خواندند آفرين
يکي جاي خرم بپيراستند
پسنديده خواني بياراستند
نشستند با شاه گردان به خوان
پرستش گرفتند هر دو جوان
به آواز گفتند کاي سرفراز
غم و شادماني نماند دراز
نگه کن که ضحاک بيدادگر
چه آورد زان تخت شاهي به سر
هم افراسياب آن بدانديش مرد
کزو بد دل شهرياران به درد
سکندر که آمد برين روزگار
بکشت آنک بد در جهان شهريار
برفتند و زيشان بجز نام زشت
نماند و نيابند خرم بهشت
نماند همين نيز بر هفتواد
بپيچد به فرجام اين بدنژاد
ز گفتار ايشان دل شهريار
چنان تازه شد چون گل اندر بهار
خوش آمدش گفتار آن دلنواز
بکرد آشکارا و بنمود راز
که فرزند ساسان منم اردشير
يکي پند بايد مرا دلپذير
چه سازيم با کرم و با هفتواد
که نام و نژادش به گيتي مباد
سپهبدار ايران چو بگشاد راز
جوانانش بردند هر دو نماز
بگفتند هر دو که نوشه بدي
هميشه ز تو دور دست بدي
تن و جان ما پيش تو بنده باد
هميشه روان تو پاينده باد
سخنها که پرسيدي از ما درست
بگوييم تا چاره سازي نخست
تو در جنگ با کرم و با هفتواد
بسنده نه اي گر نپيچي ز داد
يکي جاي دارند بر تيغ کوه
بدو اندرون کرم و گنج و گروه
به پيش اندرون شهر و دريا بپشت
دژي بر سر کوه و راهي درشت
همان کرم کز مغز آهرمنست
جهان آفريننده را دشمنست
همي کرم خواني به چرم اندرون
يکي ديو جنگيست ريزنده خون
سخنها چو بشنيد زو اردشير
همه مهر جوينده و دلپذير
بديشان چنين گفت کآري رواست
بد و نيک ايشان مرا با شماست
جوانان ورا پاسخ آراستند
دل هوشمندش بپيراستند
که ما بندگانيم پيشت به پاي
هميشه به نيکي ترا رهنماي
ز گفتار ايشان دلش گشت شاد
همي رفت پيروز و دل پر ز داد
چو برداشت زانجا جهاندار شاه
جوانان برفتند با او به راه
همي رفت روشن دل و يادگير
سرافراز تا خوره اردشير
چو بر شاه بر شد سپاه انجمن
بزرگان فرزانه و راي زن
برآسود يک چند و روزي به داد
بيامد سوي مهرک نوش زاد
چو مهرک بيارست رفتن به جنگ
جهان کرد بر خويشتن تار و تنگ
به جهرم چو نزديک شد پادشا
نهان گشت زو مهرک بي وفا
دل پادشا پر ز پيکار شد
همي بود تا او گرفتار شد
به شمشير هندي بزد گردنش
به آتش در انداخت بي سر تنش
هرانکس کزان تخمه آمد به مشت
به خنجر هم اندر زمانش بکشت
مگر دختري کان نهان گشت زوي
همه شهر ازو گشت پر جست و جوي