شماره ٥

چو آمد به نزديکي بارگاه
بگفتند با شاه زان بارخواه
جوان را به مهر اردوان پيش خواند
ز بابک سخنها فراوان براند
به نزديکي تخت بنشاختش
به برزن يکي جايگه ساختش
فرستاد هرگونه يي خوردني
ز پوشيدني هم ز گستردني
ابا نامداران بيامد جوان
به جايي که فرموده بود اردوان
چو کرسي نهاد از بر چرخ شيد
جهان گشت چون روي رومي سپيد
پرستنده يي پيش خواند اردشير
همان هديه هايي که بد ناگزير
فرستاد نزديک شاه اردوان
فرستاده بابک پهلوان
بديد اردوان و پسند آمدش
جوانمرد را سودمند آمدش
پسروار خسرو همي داشتش
زماني به تيمار نگذاشتش
به مي خوردن و خوان و نخچيرگاه
به پيش خودش داشتي سال و ماه
همي داشتش همچو فرزند خويش
جدايي ندادش ز پيوند خويش
چنان بد که روزي به نخچيرگاه
پراگنده شد لشکر و پور شاه
همي راند با اردوان اردشير
جوانمرد را شاه بد دلپذير
پسر بود شاه اردوان را چهار
ازان هر يکي چون يکي شهريار
به هامون پديد آمد از دور گور
ازان لشکر گشن برخاست شور
همه بادپايان برانگيختند
همي گرد با خوي برآميختند
همي تاخت پيش اندرون اردشير
چو نزديک شد در کمان راند تير
بزد بر سرون يکي گور نر
گذر کرد بر گور پيکان و پر
بيامد هم اندر زمان اردوان
بديد آن گشاد و بر آن جوان
بديد آن يکي گور افگنده گفت
که با دست آنکس هنر باد جفت
چنين داد پاسخ به شاه اردشير
که اين گور را من فگندم به تير
پسر گفت کين را من افگنده ام
همان جفت را نيز جوينده ام
چنين داد پاسخ بدو اردشير
که دشتي فراخست و هم گور و تير
يکي ديگر افگن برين هم نشان
دروغ از گناهست بر سرکشان
پر از خشم شد زان جوان اردوان
يکي بانگ برزد به مرد جوان
بدو گفت شاه اين گناه منست
که پروردن آيين و راه منست
ترا خود به بزم و به نخچيرگاه
چرا برد بايد همي با سپاه
بدان تا ز فرزند من بگذري
بلندي گزيني و کنداوري
برو تازي اسپان ما را ببين
هم آن جايگه بر سرايي گزين
بران آخر اسپ سالار باش
به هر کار با هر کسي يار باش
بيامد پر از آب چشم اردشير
بر آخر اسپ شد ناگزير
يکي نامه بنوشت پيش نيا
پر از غم دل و سر پر از کيميا
که ما را چه پيش آمد از اردوان
که درد تنش باد و رنج روان
همه ياد کرد آن کجا رفته بود
کجا اردوان از چه آشفته بود
چو آن نامه نزديک بابک رسيد
نکرد آن سخن نيز بر کس پديد
دلش گشت زان کار پر درد و رنج
بياورد دينار چندي ز گنج
فرستاد نزديک او ده هزار
هيوني برافگند گرد و سوار
بفرمود تا پيش او شد دبير
يکي نامه فرمود زي اردشير
که اين کم خرد نورسيده جوان
چو رفتي به نخچير با اردوان
چرا تاختي پيش فرزند اوي
پرستنده اي تو نه پيوند اوي
نکردي به تو دشمني ار بدي
که خود کرده اي تو به نابخردي
کنون کام و خشنودي او بجوي
مگردان ز فرمان او هيچ روي
ز دينار لختي فرستادمت
به نامه درون پندها دادمت
هرانگه که اين مايه بردي بکار
دگر خواه تا بگذرد روزگار
تگاور هيون جهانديده پير
بيامد دوان تا بر اردشير
چو آن نامه برخواند خرسند گشت
دلش سوي نيرنگ و اروند گشت
بگسترد هرگونه گستردني
ز پوشيدنيها و از خوردني
به نزديک اسپان سرايي گزيد
نه اندر خور کار جايي گزيد
شب و روز خوردن بدي کار اوي
مي و جام و رامشگران يار اوي