شماره ٤٦

ازان پس بيامد دوان مادرش
فراوان بماليد رخ بر برش
همي گفت کاي نامور پادشا
جهاندار و نيک اختر و پارسا
به نزديکي اندر تو دوري ز من
هم از دوده و لشکر و انجمن
روانم روان ترا بنده باد
دل هرک زين شاد شد کنده باد
ازان پس بشد روشنک پر ز درد
چنين گفت کاي شاه آزادمرد
جهاندار داراي دارا کجاست
کزو داشت گيتي همي پشت راست
همان خسرو و اشک و فريان و فور
همان نامور خسرو شهرزور
دگر شهرياران که روز نبرد
سرانشان ز باد اندر آمد به گرد
چو ابري بدي تند و بارش تگرگ
ترا گفتم ايمن شدستي ز مرگ
ز بس رزم و پيکار و خون ريختن
چه تنها چه با لشکر آويختن
زمانه ترا داد گفتم جواز
همي داري از مردم خويش راز
چو کردي جهان از بزرگان تهي
بينداختي تاج شاهنشهي
درختي که کشتي چو آمد به بار
دل خاک بينم ترا غمگسار
چو تاج سپهر اندر آمد به زير
بزرگان ز گفتار گشتند سير
نهفتند صندوق او را به خاک
ندارد جهان از چنين ترس و باک
ز باد اندر آرد برد سوي دم
نه دادست پيدا نه پيدا ستم
نيابي به چون و چرا نيز راه
نه کهتر برين دست يابد نه شاه
همه نيکوي بايد و مردمي
جوانمردي و خوردن و خرمي
جز اينت نبينم همي بهره يي
اگر کهتر آيي وگر شهره يي
اگر ماند ايدر ز تو نام زشت
بدانجا نيايي تو خرم بهشت
چنين است رسم سراي کهن
سکندر شد و ماند ايدر سخن
چو او سي و شش پادشا را بکشت
نگر تا چه دارد ز گيتي به مشت
برآورد پرمايه ده شارستان
شد آن شارستانها کنون خارستان
بجست آنچ هرگز نجستست کس
سخن ماند ازو اندر آفاق و بس
سخن به که ويران نگردد سخن
چو از برف و باران سراي کهن
گذشتم ازين سد اسکندري
همه بهتري باد و نيک اختري
اگر چند هم بگذرد روزگار
نوشته بماند ز ما يادگار
اگر صد بماني و گر صدهزار
به خاک اندر آيد سرانجام کار
دل شهريار جهان شاد باد
ز هر بد تن پاکش آزاد باد