شماره ٤٣

به بابل هم ان روز شد دردمند
بدانست کامد به تنگي گزند
دبير جهانديده را پيش خواند
هرانچش به دل بود با او براند
به مادر يکي نامه فرمود و گفت
که آگاهي مرگ نتوان نهفت
ز گيتي مرا بهره اين بد که بود
زمان چون نکاهد نشايد فزود
تو از مرگ من هيچ غمگين مشو
که اندر جهان اين سخن نيست نو
هرانکس که زايد ببايدش مرد
اگر شهريارست گر مرد خرد
بگويم کنون با بزرگان روم
که چون بازگردند زين مرز و بوم
نجويند جز راي و فرمان تو
کسي برنگردد ز پيمان تو
هرانکس که بودند ز ايرانيان
کزيشان بدي روميان را زيان
سپردم به هر مهتري کشوري
که گردد بر آن پادشاهي سري
همانا نيازش نيايد به روم
برآسايد آن کشور و مرز و بوم
مرا مرده در خاک مصر آگنيد
ز گفتار من هيچ مپراگنيد
به سالي ز دينار من صدهزار
ببخشيد بر مردم خيش کار
گر آيد يکي روشنک را پسر
بود بي گمان زنده نام پدر
نبايد که باشد جزو شاه روم
که او تازه گرداند آن مرز و بوم
وگر دختر آيد به هنگام بوس
به پيوند با تخمه فيلقوس
تو فرزند خوانش نه داماد من
بدو تازه کن در جهان ياد من
دگر دختر کيد را بي گزند
فرستيد نزد پدر ارجمند
ابا ياره و برده و نيک خواه
عمار بسيچيد بااو به راه
همان افسر و گوهر و سيم و زر
که آورده بود او ز پيش پدر
به رفتن چنو گشت همداستان
فرستيد با او به هندوستان
من ايدر همه کار کردم به برگ
به بيچارگي دل نهادم به مرگ
نخست آنک تابوت زرين کنند
کفن بر تنم عنبر آگين کنند
ز زربفت چيني سزاوار من
کسي کو بپيچد ز تيمار من
در و بند تابوت ما را به قير
بگيرند و کافور و مشک و عبير
نخست آگنند اندرو انگبين
زبر انگبين زير ديباي چين
ازان پس تن من نهند اندران
سرآمد سخن چون برآمد روان
تو پند من اي مادر پرخرد
نگه دار تا روز من بگذرد
ز چيزي که آوردم از هند و چين
ز توران و ايران و مکران زمين
بدار و ببخش آنچ افزون بود
وز اندازه خويش بيرون بود
به تو حاجت آنستم اي مهربان
که بيدار باشي و روشن روان
نداري تن خويش را رنجه بس
که اندر جهان نيست جاويد کس
روانم روان ترا بي گمان
ببيند چو تنگ اندر آيد زمان
شکيبايي از مهر نامي تر است
سبکسر بود هرک او کهتر است
ترا مهر بد بر تنم سال و ماه
کنون جان پاکم ز يزدان بخواه
بدين خواستن باش فريادرس
که فريادرس باشدم دست رس
نگر تا که بيني به گرد جهان
که او نيست از مرگ خسته روان
چو نامه به مهر اندر آورد و بند
بفرمود تا بر ستور نوند
ز بابل به روم آورند آگهي
که تيره شد آن فر شاهنشهي