شماره ٤١

سکندر سپه را به بابل کشيد
ز گرد سپه شد هوا ناپديد
همي راند يک ماه خود با سپاه
نديدند زيشان کس آرامگاه
بدين گونه تا سوي کوهي رسيد
ز ديدار ديده سرش ناپديد
به سر بر يکي ابر تاريک بود
به کيوان تو گفتي که نزديک بود
به جايي بروبر نديدند راه
فروماند از راه شاه و سپاه
گذشتند بر کوه خارا به رنج
وزو خيره شد مرد باريک سنج
ز رفتن چو گشتند يکسر ستوه
يکي ژرف دريا بد آن روي کوه
پديد آمد و شاد شد زان سپاه
که دريا و هامون بديدند راه
سوي ژرف دريا همي راندند
جهان آفرين را همي خواندند
دد و دام بد هر سوي بي شمار
سپه را نبد خوردني جز شکار
پديد آمد از دور مردي سترگ
پر از موي با گوشهاي بزرگ
تنش زير موي اندرون همچو نيل
دو گوشش به کردار دو گوش پيل
چو ديدند گردنکشان زان نشان
ببردند پيش سکندر کشان
سکندر نگه کرد زو خيره ماند
بروبر همي نام يزدان بخواند
چه مردي بدو گفت نام تو چيست
ز دريا چه يابي و کام تو چيست
بدو گفت شاها مرا باب و مام
همان گوش بستر نهادند نام
بپرسيد کان چيست به ميان آب
کزان سوي مي برزند آفتاب
ازان پس چنين گفت کاي شهريار
هميشه بدي در جهان نامدار
يکي شارستانست اين چون بهشت
که گويي نه از خاک دارد سرشت
نبيني بدواندر ايوان و خان
مگر پوشش از ماهي و استخوان
بر ايوانها چهر افراسياب
نگاريده روشن تر از آفتاب
همان چهر کيخسرو جنگ جوي
بزرگي و مردي و فرهنگ اوي
بران استخوان بر نگاريده پاک
نبيني به شهر اندرون گرد و خاک
ز ماهي بود مردمان را خورش
ندارند چيزي جزين پرورش
چو فرمان دهد نامبردار شاه
روم من بران شارستان بي سپاه
سکندر بدان گوش ور گفت رو
بياور کسي تا چه بينيم نو
بشد گوش بستر هم اندر زمان
ازان شارستان برد مردم دمان
گذشتند بر آب هفتاد مرد
خرد يافته مردم سالخورد
همه جامه هاشان ز خز و حرير
ازو چند برنا بد و چند پير
ازو هرک پيري بد و نام داشت
پر از در زرين يکي جام داشت
کسي کو جوان بود تاجي به دست
بر قيصر آمد سرافگنده پست
برفتند و بردند پيشش نماز
بگفتند با او زماني دراز
ببود آن شب و گاه بانگ خروس
ز درگاه برخاست آواي کوس
وزان جايگه سوي بابل کشيد
زمين گشت از لشکرش ناپديد