شماره ٤٠

بدان جايگه شاه ماهي بماند
پس انگه بجنبيد و لشکر براند
ازان سبز دريا چو گشتند باز
بيابان گرفتند و راه دراز
چو منزل به منزل به حلوان رسيد
يکي مايه ور باره و شهر ديد
به پيش آمدندش بزرگان شهر
کسي کش ز نام و خرد بود بهر
برفتند با هديه و با نثار
ز حلوان سران تا در شهريار
سکندر سبک پرسش اندر گرفت
که ايدر چه بينيد چيزي شگفت
بدو گفت گوينده کاي شهريار
ندانيم چيزي که آيد به کار
برين مرز درويشي و رنج هست
کزين بگذري باد ماند به دست
چو گفتار گوينده بشنيد شاه
ز حلوان سوي سند شد با سپاه
پذيره شدندش سواران سند
همان جنگ را ياور آمد ز هند
هرانکس که از فور دل خسته بود
به خون ريختن دستها شسته بود
بردند پيلان و هندي دراي
خروش آمد و ناله کرناي
سر سنديان بود بنداه نام
سواري سرافراز با راي و کام
يکي رزمشان کرده شد همگروه
زمين شد ز افگنده بر سان کوه
شب آمد بران دشت سندي نماند
سکندر سپاه از پس اندر براند
به دست آمدش پيل هشتاد و پنج
همان تاج زرين و شمشير و گنج
زن و کودک و پير مردان به راه
برفتند گريان به نزديک شاه
که اي شاه بيدار با راي و هوش
مشور اين بر و بوم و بر بد مکوش
که فرجام هم روز تو بگذرد
خنک آنک گيتي به بد نسپرد
سکندر بريشان نياورد مهر
بران خستگان هيچ ننمود چهر
گرفتند زيشان فراوان اسير
زن و کودک خرد و برنا و پير
سوي نيمروز آمد از راه بست
همه روي گيتي ز دشمن بشست
وزان جايگه شد به سوي يمن
جهاندار و با نامدار انجمن
چو بشنيد شاه يمن با مهان
بيامد بر شهريار جهان
بسي هديه ها کز يمن برگزيد
بهاگير و زيبا چنانچون سزيد
ده اشتر ز برد يمن بار کرد
دگر پنج را بار دينار کرد
دگر ده شتر بار کرد از درم
چو باشد درم دل نباشد به غم
دگر سله زعفران بد هزار
ز ديبا و هرجامه بي شمار
زبرجد يکي جام بودش به گنج
همان در ناسفته هفتاد و پنج
يکي جام ديگر بدش لاژورد
نهاد اندرو شست ياقوت زرد
ز ياقوت سرخ از برش ده نگين
به فرمانبران داد و کرد آفرين
به پيش سراپرده شهريار
رسيدند با هديه و با نثار
سکندر بپرسيد و بنواختشان
بر تخت نزديک بنشاختشان
برو آفرين کرد شاه يمن
که پيروزگر باش بر انجمن
به تو شادم ار باشي ايدر دو ماه
برآسايد از راه شاه و سپاه
سکندر برو آفرين کرد و گفت
که با تو هميشه خرد باد جفت
به شبگير شاه يمن بازگشت
ز لشکر جهاني پر آواز گشت