شماره ٣٩

وزان روي لشکر سوي چين کشيد
سر نامداران به بيرون کشيد
همي راند منزل به منزل به دشت
چهل روز تا پيش دريا گذشت
ز ديبا سراپرده يي برکشيد
سپه را به منزل فرود آوريد
يکي نامه فرمود پس تا دبير
نويسد ز اسکندر شهرگير
نوشتند هرگونه يي خوب و زشت
نويسنده چون نامه اندر نوشت
سکندر بشد چون فرستاده يي
گزين کرد بينادل آزاده يي
که با او بدي يک دل و يک سخن
بگويد به مهتر که کن يا مکن
سپه را به سالار لشکر سپرد
وزان روميان پنج دانا ببرد
چو آگاهي آمد به فغفور ازين
که آمد فرستاده يي سوي چين
پذيره فرستاد چندي سپاه
سکندر گرازان بيامد به راه
چو آمد بران بارگاه بزرگ
بديد آن گزيده سپاه بزرگ
بيامد ز دهليز تا پيش اوي
پرانديشه جان بدانديش اوي
دوان پيش او رفت و بردش نماز
نشست اندر ايوان زماني دراز
بپرسيد فغفور و بنواختش
يکي نامور جايگه ساختش
چو برزد سر از کوه روشن چراغ
ببردند بالاي زرين جناغ
فرستاده شاه را پيش خواند
سکندر فراوان سخنها براند
بگفت آنچ بايست و نامه بداد
سخنهاي قيصر همه کرد ياد
بران نامه عنوان بد از شاه روم
جهاندار و سالار هر مرز و بوم
که خوانند شاهان برو آفرين
زما بندگان جهان آفرين
جهاندار و داننده و رهنماي
خداوند پاکي و نيکي فزاي
دگر گفت فرمان ما سوي چين
چنانست که آباد ماند زمين
نبايد بسيچيد ما را به جنگ
که از جنگ شد روز بر فور تنگ
چو دارا که بد شهريار جهان
چو فريان تازي و ديگر مهان
ز خاور برو تا در باختر
ز فرمان ما کس نجويد گذر
شمار سپاهم نداند سپهر
وگر بشمرد نيز ناهيد و مهر
اگر هيچ فرمان ما بشکني
تن و بوم و کشور به رنج افگني
چو نامه بخواني بياراي ساو
مرنجان تن خويش و با بد مکاو
گر آيي بيني مرا با سپاه
ببينم ترا يک دل و نيک خواه
بداريم بر تو همين تاج و تخت
به چيزي گزندت نيايد ز بخت
وگر کند باشي به پيش آمدن
ز کشور سوي شاه خويش آمدن
ز چيزي که باشد طرايف به چين
ز زرينه و اسپ و تيغ و نگين
هم از جامه و پرده و تخت عاج
ز ديباي پرمايه و طوق و تاج
ز چيزي که يابي فرستي به گنج
چو خواهي که از ما نيايدت رنج
سپاه مرا بازگردان ز راه
بباش ايمن از گنج و تخت و کلاه
چو سالار چين زان نشان نامه ديد
برآشفت و پس خامشي برگزيد
بخنديد و پس با فرستاده گفت
که شاه ترا آسمان باد جفت
بگوي آنچ داني ز گفتار اوي
ز بالا و مردي و ديدار اوي
فرستاده گفت اي سپهدار چين
کسي چون سکندر مدان بر زمين
به مردي و رادي و بخش و خرد
ز انديشه هر کسي بگذرد
به بالاي سروست و با زور پيل
به بخشش به کردار درياي نيل
زبانش به کردار برنده تيغ
به چربي عقاب اندر آرد ز ميغ
چو بشنيد فغفور چين اين سخن
يکي ديگر انديشه افگند بن
بفرمود تا خوان و مي خواستند
به باغ اندر ايوان بياراستند
همي خورد مي تا جهان تيره شد
سر ميگساران ز مي خيره شد
سپهدار چين با فرستاده گفت
که با شاه تو مشتري باد جفت
چو روشن شود نامه پاسخ کنيم
به ديدار تو روز فرخ کنيم
سکندر بيامد ترنجي به دست
ز ايوان سالار چين نيم مست
چو خورشيد برزد سر از برج شير
سپهر اندر آورد شب را به زير
سکندر به نزديک فغفور شد
از انديشه بد دلش دور شد
بپرسيد زو گفت شب چون بدي
که بيرون شدي دوش ميگون بدي
ازان پس بفرمود تا شد دبير
بياورد قرطاس و مشک و عبير
مران نامه را زود پاسخ نوشت
بياراست قرطاس را چون بهشت
نخست آفرين کرد بر دادگر
خداوند مردي و داد و هنر
خداوند فرهنگ و پرهيز و دين
ازو باد بر شاد روم آفرين
رسيد اين فرستاده چرب گوي
هم آن نامه شاه فرهنگ جوي
سخنهاي شاهان همه خواندم
وزان با بزرگان سخن راندم
ز داراي داراب و فريان و فور
سخن هرچ پيدا بد از رزم و سور
که پيروز گشتي بريشان همه
شبان بودي و شهرياران رمه
تو داد خداوند خورشيد و ماه
به مردي مدان و فزون سپاه
چو بر مهتري بگذرد روزگار
چه در سور ميرد چه در کارزار
چو فرجامشان روز رزم تو بود
زمانه نه کاهد نخواهد فزود
تو زيشان مکن کشي و برتري
که گر ز آهني بي گمان بگذري
کجا شد فريدون و ضحاک و جم
فراز آمد از باد و شد سوي دم
من از تو نترسم نه جنگ آورم
نه بر سان تو باد گيرد سرم
که خون ريختن نيست آيين ما
نه بد کردن اندرخور دين ما
بخواني مرا بر تو باشد شکست
که يزدان پرستم نه خسروپرست
فزون زان فرستم که داراي منش
ز بخشش نباشد مرا سرزنش
سکندر به رخ رنگ تشوير خورد
ز گفتار او بر جگر تير خورد
به دل گفت ازين پس کس اندر جهان
نبيند مرا رفته جايي نهان
ز ايوان بيامد به جاي نشست
ميان از پي بازگشتن ببست
سرافراز فغفور بگشاد گنج
ز بخشش نيامد به دلش ايچ رنج
نخستين بفرمود پنجاه تاج
به گوهر بياگنده ده تخت عاج
ز سيمين و زرينه اشتر هزار
بفرمود تا برنهادند بار
ز ديباي چيني و خز و حرير
ز کافور وز مشک و بوي و عبير
هزار اشتر بارکش بار کرد
تن آسان شد آنکو درم خوار کرد
ز سنجاب و قاقم ز موي سمور
ز گستردنيها و جام بلور
بياورد زين هر يکي ده هزار
خردمند گنجور بربست بار
گرانمايه صد زين به سيمين ستام
ز زرينه پنجاه بردند نام
ببردند سيصد شتر سرخ موي
طرايف بدو دار چيني بدوي
يکي مرد با سنگ و شيرين سخن
گزين کرد زان چينيان کهن
بفرمود تا با درود و خرام
بيايد بر شاه و آرد پيام
که يک چند باشد به نزديک چين
برو نامداران کنند آفرين
فرستاده شد با سکندر به راه
گماني که بردي که اويست شاه
چو ملاح روي سکندر بديد
سبک زورقي بادبان برکشيد
چو دستور با لشکر آمدش پيش
بگفت آنچ آمد ز بازار خويش
سپاهش برو خواندند آفرين
همه برنهادند سر بر زمين
بدانست چيني که او هست شاه
پياده بيامد غريوان به راه
سکندر بدو گفت پوزش مکن
مران پيش فغفور زين در سخن
ببود آن شب و بامداد پگاه
به آرام بنشست بر تخت شاه
فرستاده را چيز بخشيد و گفت
که با تو روان مسيحست جفت
برو پيش فغفور چيني بگوي
که نزديک ما يافتي آب روي
گر ايدر بباشي همي چين تراست
وگر جاي ديگر خرامي رواست
بياسايم ايدر که چندين سپاه
به تندي نشايد کشيدن به راه
فرستاده برگشت و آمد چو باد
به فغفور پيغام قيصر بداد