شماره ٣٦

سوي باختر شد چو خاور بديد
ز گيتي همي راي رفتن گزيد
بره بر يکي شارستان ديد پاک
که نگذشت گويي بروباد و خاک
چو آواز کوس آمد از پشت پيل
پذيره شدندش بزرگان دو ميل
جهانجوي چون ديد بنواختشان
به خورشيد گردن برافراختشان
بپرسيد کايدر چه باشد شگفت
کزان برتر اندازه نتوان گرفت
زبان برگشادند بر شهريار
به ناليدن از گردش روزگار
که ما را يکي کار پيش است سخت
بگوييم با شاه پيروزبخت
بدين کوه سر تا به ابر اندرون
دل ما پر از رنج و دردست و خون
ز چيز که ما را بدو تاب نيست
ز ياجوج و ماجوج مان خواب نيست
چو آيند بهري سوي شهر ما
غم و رنج باشد همه بهر ما
همه رويهاشان چو روي هيون
زبانها سيه ديده ها پر ز خون
سيه روي و دندانها چون گراز
که يارد شدن نزد ايشان فراز
همه تن پر از موي و موي همچو نيل
بر و سينه و گوشهاشان چو پيل
بخسپند يکي گوش بستر کنند
دگر بر تن خويش چادر کنند
ز هر ماده يي بچه زايد هزار
کم و بيش ايشان که داند شمار
به گرد آمدن چون ستوران شوند
تگ آرند و بر سان گوران شوند
بهاران کز ابر ا ندرآيد خروش
همان سبز دريا برآيد به جوش
چو تنين ازان موج بردارد ابر
هوا برخروشد بسان هژبر
فرود افگند ابر تنين چو کوه
بيايند زيشان گروها گروه
خورش آن بود سال تا سالشان
که آگنده گردد بر و يالشان
گياشان بود زان سپس خوردني
بيارند هر سو ز آوردني
چو سرما بود سخت لاغر شوند
به آواز بر سان کفتر شوند
بهاران ببيني به کردار گرگ
بغرند بر سان پيل سترگ
اگر پادشا چاره يي سازدي
کزين غم دل ما بپردازدي
بسي آفرين يابد از هرکسي
ازان پس به گيتي بماند بسي
بزرگي کن و رنج ما را بساز
هم از پاک يزدان نه اي بي نياز
سکندر بماند اندر ايشان شگفت
غمي گشت و انديشه ها برگرفت
چنين داد پاسخ که از ماست گنج
ز شهر شما يارمندي و رنج
برآرم من اين راه ايشان به راي
نبيروي نيکي دهش يک خداي
يکايک بگفتند کاي شهريار
ز تو دور بادا بد روزگار
ز ما هرچ بايد همه بنده ايم
پرستنده باشيم تا زنده ايم
بياريم چندانک خواهي تو چيز
کزين بيش کاري نداريم نيز
سکندر بيامد نگه کرد کوه
بياورد زان فيلسوفان گروه
بفرمود کاهنگران آوريد
مس و روي و پتک گران آوريد
کج و سنگ و هيزم فزون از شمار
بياريد چندانک آيد به کار
بي اندازه بردند چيزي که خواست
چو شد ساخته کار و انديشه راست
ز ديوارگر هم ز آهنگران
هرانکس که استاد بود اندران
ز گيتي به پيش سکندر شدند
بدان کار بايسته ياور شدند
ز هر کشوري دانشي شد گروه
دو ديوار کرد از دو پهلوي کوه
ز بن تا سر تيغ بالاي اوي
چو صد شاه رش کرده پهناي اوي
ازو يک رش انگشت و آهن يکي
پراگنده مس در ميان اندکي
همي ريخت گوگردش اندر ميان
چنين باشد افسون دانا کيان
همي ريخت هر گوهري يک رده
چو از خاک تا تيغ شد آژده
بسي نفت و روغن برآميختند
همي بر سر گوهران ريختند
به خروار انگشت بر سر زدند
بفرمود تا آتش اندر زدند
دم آورد و آهنگران صدهزار
به فرمان پيروزگر شهريار
خروش دمنده برآمد ز کوه
ستاره شد از تف آتش ستوه
چنين روزگاري برآمد بران
دم آتش و رنج آهنگران
گهرها يک اندر دگر ساختند
وزان آتش تيز بگداختند
ز ياجوج و ماجوج گيتي برست
زمين گشت جاي خرام و نشست
برش پانصد بود بالاي اوي
چو سيصد بدي نيز پهناي اوي
ازان نامور سد اسکندري
جهاني برست از بد داوري
برو مهتران خواندند آفرين
که بي تو مبادا زمان و زمين
ز چيزي که بود اندران جايگاه
فراوان ببردند نزديک شاه
نپذرفت ازيشان و خود برگرفت
جهان مانده زان کار اندر شگفت