شماره ٢٧

همي چاره جست آن شب ديرياز
چو خورشيد بنمود چيني طراز
برافراخت از کوه زرين درفش
نگونسار شد پرنياني بنفش
سکندر بيامد به نزديک شاه
پرستنده برخاست از بارگاه
به رسمي که بودش فرود آوريد
جهانجوي پيش سپهبد چميد
ز بيگانه ايوان بپرداختند
فرستاده را پيش او تاختند
چو قيدافه را ديد بر تخت گفت
که با راي تو مشتري باد جفت
بدين مسيحا به فرمان راست
بد ارنده کو بر زبانم گواست
با براي و دين و صليب بزرگ
به جان و سر شهريار سترگ
به زنار و شماس و روح القدس
کزين پس مرا خاک در اندلس
نبيند نه لشکر فرستم به جنگ
نياميزم از هر دري نيز رنگ
نه با پاک فرزند تو بد کنم
نه فرمان دهم نيز و نه خود کنم
به جان ياد دارم وفاي ترا
نجويم به چيزي جفاي ترا
برادر بود نيک خواهت مرا
به جاي صليب است گاهت مرا
نگه کرد قيدافه سوگند اوي
يگانه دل و راست پيوند اوي
همه کاخ کرسي زرين نهاد
به پيش اندر آرايش چين نهاد
بزرگان و نيک اختران را بخواند
يکايک بر آن کرسي زر نشاند
ازان پس گرامي دو فرزند را
بياورد خويشان و پيوند را
چنين گفت کاندر سراي سپنج
سزد گر نباشيم چندين به رنج
نبايد کزين گردش روزگار
مرا بهره کين آيد و کارزار
سکندر نخواهد شد از گنج سير
وگر آسمان اندر آرد به زير
همي رنج ما جويد از بهر گنج
همه گنج گيتي نيرزد به رنج
برآنم که با اونسازيم جنگ
نه بر پادشاهي کنم کار تنگ
يکي پاسخ پندمندش دهيم
سرش برفرازيم و پندش دهيم
اگر جنگ جويد پس از پند من
به بيند پس از پند من بند من
ازان سان شوم پيش او با سپاه
که بخشايش آرد برو چرخ و ماه
ازين ازمايش ندارد زيان
بماند مگر دوستي در ميان
چه گوييد و اين را چه پاسخ دهيد
مرا اندرين راي فرخ نهيد
همه مهتران سر برافراختند
همي پاسخ پادشا ساختند
بگفتند کاي سرور داد و راد
ندارد کسي چون تو مهتر به ياد
نگويي مگر آنک بهتر بود
خنک شهرکش چون تو مهتر بود
اگر دوست گردد ترا پادشا
چه خواهد جزين مردم پارسا
نه آسيب آيد بدين گنج تو
نيرزد همه گنجها رنج تو
چو اسکندري کو بيايد ز روم
به شمشير دريا کند روي بوم
همي از درت بازگردد به چيز
همه چيز دنيي نيرزد پشيز
جز از آشتي ما نبينيم روي
نه والا بود مردم کينه جوي
چو بشنيد گفتار آن بخردان
پسنديده و پاک دل موبدان
در گنج بگشاد و تاج پدر
بياورد با ياره و طوق زر
يکي تاج بد کاندران شهر و مرز
کسي گوهرش را ندانست ارز
فرستاده را گفت کين بي بهاست
هرانکس که دارد جزو نارواست
به تاج مهان چون سزا ديدمش
ز فرزند پرمايه بگزيدمش
يکي تخت بودش به هفتاد لخت
ببستي گشاينده نيک بخت
به پيکر يک اندر دگر بافته
به چاره سر شوشها تافته
سر پايها چون سر اژدها
ندانست کس گوهرش را بها
ازو چارصد گوهر شاهوار
همان سرخ ياقوت بد زين شمار
دو بودي به مثقال هر يک به سنگ
چو يک دانه نار بودي به رنگ
زمرد برو چار صد پاره بود
به سبزي چو قوس قزح نابسود
گشاده شتر بار بودي چهل
زني بود چون موج دريا به دل
دگر چار صد تاي دندان پيل
چه دندان درازيش بد ميل ميل
پلنگي که خواني همي بربري
ازان چار صد پوست بد بر سري
ز چرم گوزن ملمع هزار
همه رنگ و بيرنگ او پر نگار
دگر صد سگ و يوز نخچير گير
که آهو ورا پيش ديدي ز تير
بياورد زان پس دوصد گاوميش
پرستنده او همي راند پيش
ز ديباي خز چارصد تخته نيز
همان تختها کرده از چوب شيز
دگر چار صد تخته از عود تر
که مهر اندرو گيرد و رنگ زر
صد اسپ گرانمايه آراسته
ز ميدان ببردند با خواسته
همان تيغ هندي و رومي هزار
بفرمود با جوشن کارزار
همان خود و مغفر هزار و دويست
به گنجور فرمود کاکنون مه ايست
همه پاک بر بيطقون برشمار
بگويش که شبگير برساز کار
سپيده چو برزد ز بالا درفش
چو کافور شد روي چرخ بنفش
زمين تازه شد کوه چون سندروس
ز درگاه برخاست آواي کوس
سکندر به اسپ اندر آورد پاي
به دستوري بازگشتن به جاي
چو طينوش جنگي سپه برنشاند
از ايوان به درگاه قيدافه راند
به قيدافه گفتند پدرود باش
به جان تازه چرخ را پود باش
برين گونه منزل به منزل سپاه
همي راند تا پيش آن رزمگاه
که لشکرگه نامور شاه بود
سکندر که با بخت همراه بود
سکندر بران بيشه بنهاد رخت
که آب روان بود و جاي درخت
به طينوش گفت ايدر آرام گير
چو آسوده گردي مي و جام گير
شوم هرچ گفتم به جاي آورم
ز هر گونه پاکيزه راي آورم
سکندر بيامد به پرده سراي
سپاهش برفتند يک سر ز جاي
ز شادي خروشيدن آراستند
کلاه کياني بپيراستند
که نوميد بد لشکر نامجوي
که دانست کش باز بينند روي
سپه با زبانها پر از آفرين
يکايک نهادند سر بر زمين
ز لشکر گزين کرد پس شهريار
ازان نامداران رومي هزار
زره دار با گرزه گاوروي
برفتند گردان پرخاشجوي
همه گرد بر گرد آن بيشه مرد
کشيدند صف با سليح نبرد
سکندر خروشيد کاي مرد تيز
همي جنگ راي آيدت گر گريز
بلرزيد طينوش بر جاي خويش
پشيمان شد از دانش و راي خويش
بدو گفت کاي شاه برترمنش
ستايش گزيني به از سرزنش
چنان هم که با خويش من قيدروش
بزرگي کن و راستي را بکوش
نه اين بود پيمانت با مادرم
نگفتي که از راستي نگذرم؟
سکندر بدو گفت کاي شهريار
چرا سست گشتي بدين مايه کار
ز من ايمني بيم در دل مدار
نيازارد از من کسي زان تبار
نگردم ز پيمان قيدافه من
نه نيکو بود شاه پيمان شکن
پياده شد از باره طينوش زود
زمين را ببوسيد و زراي نمود
جهاندار بگرفت دستش به دست
بدان گونه کو گفت پيمان ببست
بدو گفت منديش و رامش گزين
من از تو ندارم به دل هيچ کين
چو مادرت بر تخت زرين نشست
من اندر نهادم به دست تو دست
بگفتم که من دست شاه زمين
به دست تو اندر نهم هم چنين
همان روز پيمان من شد تمام
نه خوب آيد از شاه گفتار خام
سکندر منم وان زمان من بدم
به خوبي بسي داستانها زدم
همان روز قيدافه آگاه بود
که اندر کفت پنجه شاه بود
پرستنده را گفت قيصر که تخت
بياراي زير گلفشان درخت
بفرمود تا خوان بياراستند
نوازنده رود و مي خواستند
بفرمود تا خلعت خسروي
ز رومي و چيني و از پهلوي
ببخشيد يارانش را سيم و زر
کرا در خور آمد کلاه و کمر
به طيوش فرمود کايدر مه ايست
که اين بيشه دورست راه تو نيست
به قيدافه گوي اي هشيوار زن
جهاندار و بينادل و راي زن
بدارم وفاي تو تا زنده ام
روان را به مهر تو آگنده ام