شماره ١٧

چو پاسخ به نزد سکندر رسيد
هم انگه ز لشکر سران برگزيد
که باشند شايسته و پيش رو
به دانش کهن گشته و سال نو
سوي فور هندي سپاهي براند
که روي زمين جز به دريا نماند
به هر سو همي رفت زان سان سپاه
تو گفتي جز آن بر زمين نيست راه
همه کوه و دريا و راه درشت
به دل آتش جنگ جويان بکشت
ز رفتن سپه سربسر گشت کند
ازان راه دشوار و پيکار تند
هم انگه چو آمد به منزل سپاه
گروهي برفتند نزديک شاه
که اي قيصر روم و سالار چين
سپاه ترا برنتابد زمين
نجويد همي جنگ تو فور هند
نه فغفور چيني نه سالار سند
سپه را چرا کرد بايد تباه
بدين مرز بي ارز و زين گونه راه
ز لشکر نبينيم اسپي درست
که شايد به تندي برو رزم جست
ازين جنگ گر بازگردد سپاه
سوار و پياده نيابند راه
چو پيروز بوديم تا اين زمان
به هرجاي بر لشگر بدگمان
کنون سربه سر کوه و دريا به پيش
به سيري نيامد کس از جان خويش
مگردان همه نام ما را به ننگ
نکردست کس جنگ با آب و سنگ
غمي شد سکندر ز گفتارشان
برآشفت و بشکست بازارشان
چنين گفت کز جنگ ايرانيان
ز رومي کسي را نيامد زيان
به دارا بر از بندگان بد رسيد
کسي از شما باد جسته نديد
برين راه من بي شما بگذرم
دل اژدها را به پي بسپرم
بيينيد ازان پس که رنجور فور
نپردازد از بن به رزم و به سور
مرايار يزدان و ايران سپاه
نخواهم که رومي بود نيک خواه
چو آشفته شد شاه زان گفت و گوي
سپه سوي پوزش نهادند روي
که ما سربسر بنده قيصريم
زمين جز به فرمان او نسپريم
بکوشيم و چون اسپ گردد تباه
پياده به جنگ اندر آيد سپاه
گر از خون ما خاک دريا کنند
نشيبي ز افگنده بالا کنند
نبيند کسي پشت ما روز جنگ
اگر چرخ بار آورد کوه سنگ
همه بندگانيم و فرمان تراست
چو آزار گيري ز ما جان تراست
چو بشنيد زيشان سکندر سخن
يکي رزم را ديگر افگند بن
گزين کرد ز ايرانيان سي هزار
که بودند با آلت کارزار
برفتند کارآزموده سران
زره دار مردان جنگاوران
پس پشت ايشان ز رومي سوار
يکي قلب ديگر همان چل هزار
پس پشت ايشان سواران مصر
دليران و خنجرگزاران مصر
برفتند شمشيرزن چل هزار
هرانکس که بود از در کارزار
ز خويشان دارا و ايرانيان
هرانکس که بود از نژاد کيان
ز رومي و از مصري و بربري
سواران شايسته و لشکري
گزين کرد قيصر ده و دو هزار
همه رزمجوي و همه نامدار
بدان تا پس پشت او زين گروه
در و دشت گردد به کردار کوه
از اخترشناسان و از موبدان
جهانديده و نامور بخردان
همي برد با خويشتن شست مرد
پژوهنده روزگار نبرد
چو آگاه شد فور کامد سپاه
گزين کرد جاي از در رزمگاه
به دشت اندرون لشکر انبوه گشت
زمين از پي پيل چون کوه گشت
سپاهي کشيدند بر چار ميل
پس پشت گردان و در پيش پيل
ز هندوستان نيز کارآگاهان
برفتند نزديک شاه جهان
بگفتند با او بسي رزم پيل
که او اسپ را بفگند از دو ميل
سواري نيارد بر او شدن
نه چون شد بود راه بازآمدن
که خرطوم او از هوا برترست
ز گردون مر او را زحل ياورست
به قرطاوس بر پيل بنگاشتند
به چشم جهانجوي بگذاشتند
بفرمود تا فيلسوفان روم
يکي پيل کردند پيشش ز موم
چنين گفت کاکنون به پاکيزه راي
که آرد يکي چاره اين به جاي
نشستند دانش پژوهان بهم
يکي چاره جستند بر بيش و کم
يکي انجمن کرد ز آهنگران
هرانکس که استاد بود اندران
ز رومي و از مصري و پارسي
فزون بود مرد از چهل بار سي
يکي بارگي ساختند آهنين
سوارش ز آهن ز آهنش زين
به ميخ و به مس درزها دوختند
سوار و تن باره بفروختند
به گردون براندند بر پيش شاه
درونش پر از نفط کرده سياه
سکندر بديد آن پسند آمدش
خردمند را سودمند آمدش
بفرمود تا زان فزون از هزار
ز آهن بکردند اسپ و سوار
ازان ابرش و خنگ و بور و سياه
که ديدست شاهي ز آهن سپاه
از آهن سپاهي به گردون براند
که جز با سواران جنگي نماند