شماره ٤

چو خورشيد برزد سر از کوه و راغ
زمين شد به کردار زرين چراغ
جهاندار دارا سپه برگرفت
جهان چادر قير بر سرگرفت
بياورد لشکر ز رود فرات
به هامون سپه بيش بود از نبات
سکندر چو بشنيد کامد سپاه
بزد کوس و آورد لشکر به راه
دو لشکر که آن را کرانه نبود
چو اسکندر اندر زمانه نبود
ز ساز و ز گردان هر دو گروه
زمين همچو دريا بد و گرد کوه
ز خفتان وز خنجر هندوان
ز بالا و اسپ وز برگستوان
دو رويه سپه برکشيدند صف
ز خنجر همي يافت خورشيد تف
به پيش سپاه آوريدند پيل
جهان شد به کردار درياي نيل
سواران جنگ از پس و پيل پيش
همه برگرفته دل از جان خويش
تو گفتي هوا خون خروشد همي
زمين از خروشش بجوشد همي
ز بس ناله بوق و هندي دراي
همي کوه را دل برآمد ز جاي
ز آواز اسپان و بانگ سران
چرنگيدن گرزهاي گران
تو گفتي زمين کوه جنگي شدست
ز گرد آسمان روي زنگي شدست
به يک هفته گردان پرخاشجوي
به روي اندر آورده بودند روي
بهشتم برآمد يکي تيره گرد
بران سان که خورشيد شد لاژورد
بپوشيد ديدار ايران سپاه
گريزان برفتند از آن رزمگاه
سپاه سکندر پس اندر دمان
يکي پرغم و ديگري شادمان
سکندر بشد تا لب رودبار
بکشتند ز ايرانيان بي شمار
سپاه از لب رود برگاشتند
بفرمود تا رود بگذاشتند
به پيروزي آمد بران رزمگاه
کجا پيش بود آن گزيده سپاه