شماره ٤

شبي خفته بد ماه با شهريار
پر از گوهر و بوي و رنگ و نگار
همانا که برزد يکي تيز دم
شهنشاه زان تيز دم شد دژم
بپيچيد در جامه و سر بتافت
که از نکهتش بوي ناخوش بيافت
ازان بوي شد شاه ايران دژم
پرانديشه جان ابروان پر ز خم
پزشکان داننده را خواندند
به نزديک ناهيد بنشاندند
يکي مرد بينادل و نيک راي
پژوهيد تا دارو آمد به جاي
گياهي که سوزنده کام بود
به روم اندر اسکندرش نام بود
بماليد بر کام او بر پزشک
بباريد چندي ز مژگان سرشک
بشد ناخوشي بوي و کامش بسوخت
به کردار ديبا رخش برفروخت
اگر چند مشکين شد آن خوب چهر
دژم شد دلاراي را جاي مهر
دل پادشا سرد گشت از عروس
فرستاد بازش بر فيلقوس
غمي دختر و کودک اندر نهان
نگفت آن سخن با کسي در جهان
چو نه ماه بگذشت بر خوب چهر
يکي کودک آمد چو تابنده مهر
ز بالا و اروند و بويا برش
سکندر همي خواندي مادرش
بفرخ همي داشت آن نام را
کزو يافت از ناخوشي کام را
همي گفت قيصر به هر مهتري
که پيدا شد از تخم من قيصري
نياورد کس نام دارا به بر
سکندر پسر بود و قيصر پدر
همي ننگش آمد که گفتي به کس
که دارا ز فرزند من کرد بس
بر آخر يکي ماديان بد بلند
که کارزاري و زيبا سمند
همان شب يکي کره يي زاد خنگ
برش چون بر شير و کوتاه لنگ
ز زاينده قيصر برافراخت يال
که آن زادنش فرخ آمد به فال
به شبگير فرزند را خواستي
همان ماديان را بياراستي
بسودي همان کره را چشم و يال
که همتاي اسکندر او بد به سال
سپهر اندرين نيز چندي بگشت
ز هرگونه يي ساليان برگذشت
سکندر دل خسرواني گرفت
سخن گفتن پهلواني گرفت
فزون از پسر داشتي قيصرش
بياراستي پهلواني برش
خرد يافت لختي و شد کاردان
هشيوار و با سنگ و بسياردان
ولي عهد گشت از پس فيلقوس
بديدار او داشتي نعم و بوس
هنرها که باشد کيان را به کار
سکندر بياموخت ز آموزگار
تو گفتي نشايد مگر داد را
وگر تخت شاهي و بنياد را
وزان پس که ناهيد نزد پدر
بيامد زني خواست دارا دگر
يکي کودک آمدش با فر و يال
ز فرزند ناهيد کهتر به سال
همان روز داراش کردند نام
که تا از پدر بيش باشد به کام
چو ده سال بگذشت زين با دو سال
شکست اندر آمد به سال و به مال
بپژمرد داراب پور هماي
همي خواندندش به ديگر سراي
بزرگان و فرزانگان را بخواند
ز تخت بزرگي فراوان براند
بگفت اين که داراي داراکنون
شما را به نيکي بود رهنمون
همه گوش داريد و فرمان کنيد
ز فرمان او رامش جان کنيد
که اين تخت شاهي نماند دراز
به خوشي رود زود خوانند باز
بکوشيد تا مهر و داد آوريد
به شادي مرا نيز ياد آوريد
بگفت اين و باد از جگر برکشيد
شد آن برگ گلنار چون شنبليد