شماره ٣

شد از جنگ نيزه وران تا به روم
همي جست رزم اندر آباد بوم
به روم اندرون شاه بدفيلقوس
کجا بود با راي او شاه سوس
نوشتند نامه که پور هماي
سپاهي بياورد بي مر ز جاي
چو بشنيد سالار روم اين سخن
به ياد آمدش روزگار کهن
ز عموريه لشکري گرد کرد
همه نامداران روز نبرد
چو دارا بيامد بزرگان روم
بپرداختند آن همه مرز و بوم
ز عموريه فيلقوس و سران
برفتند گردان و جنگاوران
دو رزم گران کرده شد در سه روز
چهارم چو بفروخت گيتي فروز
گريزان بشد فيلقوس و سپاه
يکي را نبد ترگ و رومي کلاه
زن و کودکان نيز کردند اسير
بکشتند چندي به شمشير و تير
چو از پيش دارا به شهر آمدند
ازان رفته لشکر دو بهر آمدند
دگر پيشتر کشته و خسته بود
پس پشتشان نيزه پيوسته بود
به عموريه در حصاري شدند
ازيشان بسي زينهاري شدند
فرستاده يي آمد از فيلقوس
خردمند و بيدار و با نعم و بوس
ابا برده و بدره و با نثار
دو صندوق پرگوهر شاهوار
چنين بود پيغام کز يک خداي
بخواهم که او باشدم رهنماي
که فرجام اين رزم بزم آوريم
مبادا که دل سوي رزم آوريم
همه راستي بايد و مردمي
ز کژي و آزار خيزد کمي
چو عموريه کان نشست منست
تو آيي و سازي که گيري بدست
دل من به جوش آيد از نام و ننگ
به هنگام بزم اندر آيم به جنگ
تو آن کن که از شهرياران سزاست
پدر شاه بود و پسر پادشاست
چو بشنيد آزادگانرا بخواند
همه داستان پيش ايشان براند
چه بينيد گفت اندرين گفت و گوي
بجويد همي فيلقوس آب روي
همه مهتران خواندند آفرين
که اي شاه بينادل و پاک دين
شهنشاه بر مهتران مهتر است
ز کار آن گزيند کجا در خور است
يکي دختري دارد اين نامدار
به بالاي سرو و به رخ چون بهار
بت آراي چون او نبيند به چين
ميان بتان چون درخشان نگين
اگر شاه بيند پسند آيدش
به پاليز سرو بلند آيدش
فرستاده روم را خواند شاه
بگفت آنچ بشنيد از نيکخواه
بدو گفت رو پيش قيصر بگوي
اگر جست خواهي همي آب روي
پس پرده تو يکي دختر است
که بر تارک بانوان افسر است
نگاري که ناهيد خواني ورا
بر اورنگ زرين نشاني ورا
به من بخش و بفرست با باژ روم
چو خواهي که بي رنج ماندت بوم
فرستاده بشنيد و آمد چو باد
به قيصر بر آن گفتها کرد ياد
بدان شاد شد فيلقوس و سپاه
که داماد باشد مر او را چو شاه
سخن گفت هرگونه از باژ و ساو
ز چيزي که دارد پي روم تاو
بران بر نهادند سالي که شاه
ستاند ز قيصر که دارد سپاه
ز زر خايه ريخته صدهزار
ابا هر يکي گوهر شاهوار
چهل کرده مثقال هر خايه يي
همان نيز گوهر گرانمايه يي
ببخشيد بر مرزبانان روم
هرانکس که بودند ز آباد بوم
ازان پس همه فيلسوفان شهر
هرانکس که بودش ازان شهر بهر
بفرمود تا راه را ساختند
ز هر کار دل را بپرداختند
برفتند با دختر شهريار
گرانمايگان هريکي با نثار
يکي مهر زرين بياراستند
پرستنده تاجور خواستند
ده استر همه بار ديباي روم
بسي پيکر از گوهر و زر بوم
شتروار سيصد ز گستردني
ز چيزي که بد راه را بردني
دلاراي رومي به مهد اندرون
سکوبا و راهب ورا رهنمون
کنيزک پس پشت ناهيد شست
ازان هريکي جامي از زر بدست
به جام اندرون گوهر شاهوار
بت آراي با افسر و گوشوار
سقف خوب رخ را به دارا سپرد
گهرها به گنجور او برشمرد
ازان پس بران رزمگه بس نماند
سپه را سوي شهر ايران براند
سوي پارس آمد دلارام و شاد
کلاه بزرگي بسر بر نهاد