شماره ٣٠

يکي نغز تابوت کرد آهنين
بگسترد فرشي ز ديباي چين
بيندود يک روي آهن به قير
پراگند بر قير مشک و عبير
ز ديباي زربفت کردش کفن
خروشان برو نامدار انجمن
ازان پس بپوشيد روشن برش
ز پيروزه بر سر نهاد افسرش
سر تنگ تابوت کردند سخت
شد آن بارور خسرواني درخت
چل اشتر بياورد رستم گزين
ز بالا فروهشته ديباي چين
دو اشتر بدي زير تابوت شاه
چپ و راست پيش و پس اندر سپاه
همه خسته روي و همه کنده موي
زبان شاه گوي و روان شاه جوي
بريده بش و دم اسپ سياه
پشوتن همي برد پيش سپاه
برو بر نهاده نگونسار زين
ز زين اندرآويخته گرز کين
همان نامور خود و خفتان اوي
همان جوله و مغفر جنگجوي
سپه رفت و بهمن به زابل بماند
به مژگان همي خون دل برفشاند
تهمتن ببردش به ايوان خويش
همي پرورانيد چون جان خويش
به گشتاسپ آگاهي آمد ز راه
نگون شد سر نامبردار شاه
همي جامه را چاک زد بر برش
به خاک اندر آمد سر و افسرش
خروشي برآمد ز ايوان به زار
جهان شد پر از نام اسفنديار
به ايران ز هر سو که رفت آگهي
بينداخت هرکس کلاه مهي
همي گفت گشتاسپ کاي پاک دين
که چون تو نبيند زمان و زمين
پس از روزگار منوچهر باز
نيامد چو تو نيز گردنفراز
بيالود تيغ و بپالود کيش
مهان را همي داشت بر جاي خويش
بزرگان ايران گرفتند خشم
ز آزرم گشتاسپ شستند چشم
به آواز گفتند کاي شوربخت
چو اسفندياري تو از بهر تخت
به زابل فرستي به کشتن دهي
تو بر گاه تاج مهي برنهي
سرت را ز تاج کيان شرم باد
به رفتن پي اخترت نرم باد
برفتند يکسر ز ايوان او
پر از خاک شد کاخ و ديوان او
چو آگاه شد مادر و خواهران
ز ايوان برفتند با دختران
برهنه سر و پاي پرگرد و خاک
به تن بر همه جامه کردند چاک
پشوتن همي رفت گريان به راه
پس پشت تابوت و اسپ سياه
زنان از پشوتن درآويختند
همي خون ز مژگان فرو ريختند
که اين بند تابوت را برگشاي
تن خسته يک بار ما را نماي
پشوتن غمي شد ميان زنان
خروشان و گوشت از دو بازو کنان
به آهنگران گفت سوهان تيز
بياريد کامد کنون رستخيز
سر تنگ تابوت را باز کرد
به نوي يکي مويه آغاز کرد
چو مادرش با خواهران روي شاه
پر از مشک ديدند ريش سياه
برفتند يکسر ز بالين شاه
خروشان به نزديک اسپ سياه
بسودند پر مهر يال و برش
کتايون همي ريخت خاک از برش
کزو شاه را روز برگشته بود
به آورد بر پشت او کشته بود
کزين پس کرا برد خواهي به جنگ
کرا داد خواهي به چنگ نهنگ
به يالش همي اندرآويختند
همي خاک بر تارکش ريختند
به ابر اندر آمد خروش سپاه
پشوتن بيامد به ايوان شاه
خروشيد و ديدش نبردش نماز
بيامد به نزديک تختش فراز
به آواز گفت اي سر سرکشان
ز برگشتن بختت آمد نشان
ازين با تن خويش بد کرده اي
دم از شهر ايران برآورده اي
ز تو دور شد فره و بخردي
بيابي تو بادافره ايزدي
شکسته شد اين نامور پشت تو
کزين پس بود باد در مشت تو
پسر را به خون دادي از بهر تخت
که مه تخت بيناد چشمت مه بخت
جهاني پر از دشمن و پر بدان
نماند بع تو تاج تا جاودان
بدين گيتيت در نکوهش بود
به روز شمارت پژوهش بود
بگفت اين و رخ سوي جاماسپ کرد
که اي شوم بدکيش و بدزاد مرد
ز گيتي نداني سخن جز دروغ
به کژي گرفتي ز هرکس فروغ
ميان کيان دشمني افگني
همي اين بدان آن بدين برزني
نداني همي جز بد آموختن
گسستن ز نيکي بدي توختن
يکي کشت کردي تو اندر جهان
که کس ندرود آشکار و نهان
بزرگي به گفتار تو کشته شد
که روز بزرگان همه گشته شد
تو آموختي شاه را راه کژ
ايا پير بي راه و کوتاه و کژ
تو گفتي که هوش يل اسفنديار
بود بر کف رستم نامدار
بگفت اين و گويا زبان برگشاد
همه پند و اندرز او کرد ياد
هم اندرز بهمن به رستم بگفت
برآورد رازي که بود از نهفت
چو بشنيد اندرز او شهريار
پشيمان شد از کار اسفنديار
پشوتن بگفت آنچ بودش نهان
به آواز با شهريار جهان
چو پردخته گشت از بزرگان سراي
برفتند به آفريد و هماي
به پيش پدر بر بخستند روي
ز درد برادر بکندند موي
به گشتاسپ گفتند کاي نامدار
نينديشي از کار اسفنديار
کجا شد نخستين به کين زرير
همي گور بستد ز چنگال شير
ز ترکان همي کين او بازخواست
بدو شد همي پادشاهيت راست
به گفتار بدگوش کردي به بند
بغل گران و به گرز و کمند
چو او بسته آمد نيا کشته شد
سپه را همه روز برگشته شد
چو ارجاسپ آمد ز خلخ به بلخ
همه زندگاني شد از رنج تلخ
چو ما را که پوشيده داريم روي
برهنه بياورد ز ايوان به کوي
چو نوش آذر زردهشتي بکشت
گرفت آن زمان پادشاهي به مشت
تو داني که فرزند مردي چه کرد
برآورد ازيشان دم و دود و گرد
ز رويين دژ آورد ما را برت
نگهبان کشور بد و افسرت
از ايدر به زابل فرستاديش
بسي پند و اندرزها داديش
که تا از پي تاج بيجان شود
جهاني برو زار و پيچان شود
نه سيمرغ کشتش نه رستم نه زال
تو کشتي مر او را چو کشتي منال
ترا شرم بادا ز ريش سپيد
که فرزند کشتي ز بهر اميد
جهاندار پيش از تو بسيار بود
که بر تخت شاهي سزاوار بود
به کشتن ندادند فرزند را
نه از دوده خويش و پيوند را
چنين گفت پس با پشوتن که خيز
برين آتش تيزبر آب ريز
بيامد پشوتن ز ايوان شاه
زنان را بياورد زان جايگاه
پشوتن چنين گفت با مادرش
که چندين به تنگي چه کوبي درش
که او شاد خفتست و روشن روان
چو سير آمد از مرز و از مرزبان
بپذرفت مادر ز دين دار پند
به داد خداوند کرد او پسند
ازان پس به سالي به هر برزني
به ايران خروشي بد و شيوني
ز تير گز و بند دستان زال
همي مويه کردند بسيار سال