شماره ٢٨

بدانست رستم که لابه به کار
نيايد همي پيش اسفنديار
کمان را به زه کرد و آن تير گز
که پيکانش را داده بد آب رز
همي راند تير گز اندر کمان
سر خويش کرده سوي آسمان
همي گفت کاي پاک دادار هور
فزاينده دانش و فر و زور
همي بيني اين پاک جان مرا
توان مرا هم روان مرا
که چندين بپيچم که اسفنديار
مگر سر بپيچاند از کارزار
تو داني که بيداد کوشد همي
همي جنگ و مردي فروشد همي
به بادافره اين گناهم مگير
توي آفريننده ماه و تير
چو خودکامه جنگي بديد آن درنگ
که رستم همي دير شد سوي جنگ
بدو گفت کاي سگزي بدگمان
نشد سير جانت ز تير و کمان
ببيني کنون تير گشتاسپي
دل شير و پيکان لهراسپي
يکي تير بر ترگ رستم بزد
چنان کز کمان سواران سزد
تهمتن گز اندر کمان راند زود
بران سان که سيمرغ فرموده بود
بزد تير بر چشم اسفنديار
سيه شد جهان پيش آن نامدار
خم آورد بالاي سرو سهي
ازو دور شد دانش و فرهي
نگون شد سر شاه يزدان پرست
بيفتاد چاچي کمانش ز دست
گرفته بش و يال اسپ سياه
ز خون لعل شد خاک آوردگاه
چنين گفت رستم به اسفنديار
که آوردي آن تخم زفتي به بار
تو آني که گفتي که رويين تنم
بلند آسمان بر زمين بر زنم
من از شست تو هشت تير خدنگ
بخوردم نناليدم از نام و ننگ
به يک تير برگشتي از کارزار
بخفتي بران باره نامدار
هم اکنون به خاک اندر آيد سرت
بسوزد دل مهربان مادرت
هم انگه سر نامبردار شاه
نگون اندر آمد ز پشت سپاه
زماني همي بود تا يافت هوش
بر خاک بنشست و بگشاد گوش
سر تير بگرفت و بيرون کشيد
همي پر و پيکانش در خون کشيد
همانگه به بهمن رسيد آگهي
که تيره شد آن فر شاهنشهي
بيامد به پيش پشوتن بگفت
که پيکار ما گشت با درد جفت
تن ژنده پيل اندر آمد به خاک
دل ما ازين درد کردند چاک
برفتد هر دو پياده دوان
ز پيش سپه تا بر پهلوان
بديدند جنگي برش پر ز خون
يکي تير پرخون به دست اندرون
پشوتن بر و جامه را کرد چاک
خروشان به سر بر همي کرد خاک
همي گشت بهمن به خاک اندرون
بماليد رخ را بدان گرم خون
پشوتن همي گفت راز جهان
که داند ز دين آوران و مهان
چو اسفندياري که از بهر دين
به مردي برآهيخت شمشير کين
جهان کرد پاک از بد بت پرست
به بد کار هرگز نيازيد دست
به روز جواني هلاک آمدش
سر تاجور سوي خاک آمدش
بدي را کزو هست گيتي به درد
پرآزار ازو جان آزاد مرد
فراوان برو بگذرد روزگار
که هرگز نبيند بد کارزار
جوانان گرفتندش اندر کنار
همي خون ستردند زان شهريار
پشوتن بروبر همي مويه کرد
رخي پر ز خون و دلي پر ز درد
همي گفت زار اي يل اسفنديار
جهانجوي و از تخمه شهريار
که کند اين چنين کوه جنگي ز جاي
که افگند شير ژيان را ز پاي
که کند اين پسنديده دندان پيل
که آگند با موج درياي نيل
چه آمد برين تخمه از چشم بد
که بر بدکنش بي گمان بد رسد
کجا شد به رزم اندرون ساز تو
کجا شد به بزم آن خوش آواز تو
کجا شد دل و هوش و آيين تو
توانايي و اختر و دين تو
چو کردي جهان را ز بدخواه پاک
نيامدت از پيل وز شير باک
کنون آمدت سودمندي به کار
که در خاک بيند ترا روزگار
که نفرين برين تاج و اين تخت باد
بدين کوشش بيش و اين بخت باد
که چو تو سواري دلير و جوان
سرافراز و دانا و روشن روان
بدين سان شود کشته در کارزار
به زاري سرآيد برو روزگار
که مه تاج بادا و مه تخت شاه
مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه
چنين گفت پر دانش اسفنديار
که اي مرد داناي به روزگار
مکن خويشتن پيش من بر تباه
چنين بود بهر من از تاج و گاه
تن کشته را خاک باشد نهال
تو از کشتن من بدين سان منال
کجا شد فريدون و هوشنگ و جم
ز باد آمده باز گردد به دم
همان پاک زاده نياکان ما
گزيده سرافراز و پاکان ما
برفتند و ما را سپردند جاي
نماند کس اندر سپنجي سراي
فراوان بکوشيدم اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
که تا راي يزدان به جاي آورم
خرد را بدين رهنماي آورم
چو از من گرفت اي سخن روشني
ز بد بسته شد راه آهرمني
زمانه بيازيد چنگال تيز
نبد زو مرا روزگار گريز
اميد من آنست کاندر بهشت
دل افروز من بدرود هرچ کشت
به مردي مرا پور دستان نکشت
نگه کن بدين گز که دارم به مشت
بدين چوب شد روزگارم به سر
ز سيمرغ وز رستم چاره گر
فسونها و نيرنگها زال ساخت
که اروند و بند جهان او شناخت
چو اسفنديار اين سخن ياد کرد
بپيچيد و بگريست رستم به درد
چنين گفت کز ديو ناسازگار
ترا بهره رنج من آمد به کار
چنانست کو گفت يکسر سخن
ز مردي به کژي نيفگند بن
که تا من به گيتي کمر بسته ام
بسي رزم گردنکشان جسته ام
سواري نديدم چو اسفنديار
زره دار با جوشن کارزار
چو بيچاره برگشتم از دست اوي
بديدم کمان و بر و شست اوي
سوي چاره گشتم ز بيچارگي
بدادم بدو سر به يکبارگي
زمان ورا در کمان ساختم
چو روزش سرآمد بينداختم
گر او را همي روز باز آمدي
مرا کار گز کي فراز آمدي
ازين خاک تيره ببايد شدن
به پرهيز يک دم نشايد زدن
همانست کز گز بهانه منم
وزين تيرگي در فسانه منم