شماره ٢٧

سپيده همانگه ز که بر دميد
ميان شب تيره اندر چميد
بپوشيد رستم سليح نبرد
همي از جهان آفرين ياد کرد
چو آمد بر لشکر نامدار
که کين جويد از رزم اسفنديار
بدو گفت برخيز ازين خواب خوش
برآويز با رستم کينه کش
چو بشنيد آوازش اسفنديار
سليح جهان پيش او گشت خوار
چنين گفت پس با پشوتن که شير
بپيچد ز چنگال مرد دلير
گماني نبردم که رستم ز راه
به ايوان کشد ببر و گبر و کلاه
همان بارکش رخش زيراندرش
ز پيکان نبود ايچ پيدا برش
شنيدم که دستان جادوپرست
به هنگام يازد به خورشيد دست
چو خشم آرد از جادوان بگذرد
برابر نکردم پس اين با خرد
پشوتن بدو گفت پر آب چشم
که بر دشمنت باد تيمار و خشم
چه بودت که امروز پژمرده اي
همانا به شب خواب نشمرده اي
ميان جهان اين دو يل را چه بود
که چندين همي رنج بايد فزود
بدانم که بخت تو شد کندرو
که کين آورد هر زمان نو به نو
بپوشيد جوشن يل اسفنديار
بيامد بر رستم نامدار
خروشيد چون روي رستم بديد
که نام تو باد از جهان ناپديد
فراموش کردي تو سگزي مگر
کمان و بر مرد پرخاشخر
ز نيرنگ زالي بدين سان درست
وگرنه که پايت همي گور جست
بکوبمت زين گونه امروز يال
کزين پس نبيند ترا زنده زال
چنين گفت رستم به اسفنديار
که اي سير ناگشته از کارزار
بترس از جهاندار يزدان پاک
خرد را مکن با دل اندر مغاک
من امروز نز بهر جنگ آمدم
پي پوزش و نام و ننگ آمدم
تو با من به بيداد کوشي همي
دو چشم خرد را بپوشي همي
به خورشيد و ماه و به استا و زند
که دل را نراني به راه گزند
نگيري به ياد آن سخنها که رفت
وگر پوست بر تن کسي را بکفت
بيابي ببيني يکي خان من
روندست کام تو بر جان من
گشايم در گنج ديرينه باز
کجا گرد کردم به سال دراز
کنم بار بر بارگيهاي خويش
به گنجور ده تا براند ز پيش
برابر همي با تو آيم به راه
کنم هرچ فرمان دهي پيش شاه
اگر کشتنيم او کشد شايدم
همان نيز اگر بند فرمايدم
همي چاره جويم که تا روزگار
ترا سير گرداند از کارزار
نگه کن که داناي پيشي چه گفت
که هرگز مباد اختر شوم جفت
چنين داد پاسخ که مرد فريب
نيم روز پرخاش و روز نهيب
اگر زنده خواهي که ماند به جاي
نخستين سخن بند بر نه به پاي
از ايوان و خان چند گويي همي
رخ آشتي را بشويي همي
دگر باره رستم زبان برگشاد
مکن شهريارا ز بيداد ياد
مکن نام من در جهان زشت و خوار
که جز بد نيايد ازين کارزار
هزارانت گوهر دهم شاهوار
همان ياره زر با گوشوار
هزارانت بنده دهم نوش لب
پرستنده باشد ترا روز و شب
هزارت کنيزک دهم خلخي
که زيباي تاج اند با فرخي
دگر گنج سام نريمان و زال
گشايم به پيش تو اي بي همال
همه پاک پيش تو گرد آورم
ز زابلستان نيز مرد آورم
که تا مر ترا نيز فرمان کنند
روان را به فرمان گروگان کنند
ازان پس به پيشت پرستارورا
دوان با تو آيم بر شهريار
ز دل دور کن شهريارا تو کين
مکن ديو را با خرد همنشين
جز از بند ديگر ترا دست هست
بمن بر که شاهي و يزدان پرست
که از بند تا جاودان نام بد
بماند به من وز تو انجام بد
به رستم چنين گفت اسفنديار
که تا چندگويي سخن نابکار
مرا گويي از راه يزدان بگرد
ز فرمان شاه جهانبان بگرد
که هرکو ز فرمان شاه جهان
بگردد سرآيد بدو بر زمان
جز از بند گر کوشش (و) کارزار
به پيشم دگرگونه پاسخ ميار
به تندي به پاسخ گو نامدار
چنين گفت کاي پرهنر شهريار
همي خوار داري تو گفتار من
به خيره بجويي تو آزار من
چنين داد پاسخ که چند از فريب
همانا به تنگ اندر آمد نشيب