شماره ٢٥

وزان روي رستم به ايوان رسيد
مر او را بران گونه دستان بديد
زواره فرامرز گريان شدند
ازان خستگيهاش بريان شدند
ز سربر همي کند رودابه موي
بر آواز ايشان همي خست روي
زواره به زودي گشادش ميان
ازو برکشيدند ببر بيان
هرانکس که دانا بد از کشورش
نشستند يکسر همه بر درش
بفرمود تا رخش را پيش اوي
ببردند و هرکس که بد چاره جوي
گرانمايه دستان همي کند موي
بران خستگيها بماليد روي
همي گفت من زنده با پير سر
بديدم بدين سان گرامي پسر
بدو گفت رستم کزين غم چه سود
که اين ز آسمان بودني کار بود
به پيش است کاري که دشوارتر
وزو جان من پر ز تيمارتر
که هرچند من بيش پوزش کنم
که اين شيردل را فروزش کنم
نجويد همي جز همه ناخوشي
به گفتار و کردار و گردنکشي
رسيدم ز هر سو به گرد جهان
خبر يافتم ز آشکار و نهان
گرفتم کمربند ديو سپيد
زدم بر زمين همچو يک شاخ بيد
نتابم همي سر ز اسفنديار
ازان زور و آن بخشش کارزار
خدنگم ز سندان گذر يافتي
زبون داشتي گر سپر يافتي
زدم چند بر گبر اسفنديار
گراينده دست مرا داشت خوار
همان تيغ من گر بديدي پلنگ
نهان داشتي خويشتن زير سنگ
نبرد همي جوشن اندر برش
نه آن پاره پرنيان بر سرش
سپاسم ز يزدان که شب تيره شد
دران تيرگي چشم او خيره شد
به رستم من از چنگ آن اژدها
ندانم کزين خسته آيم رها
چه انديشم اکنون جزين نيست راي
که فردا بگردانم از رخش پاي
به جايي شوم کو نيايد نشان
به زابلستان گر کند سرفشان
سرانجام ازان کار سير آيد او
اگرچه ز بد سير دير آيد او
بدو گفت زال اي پسر گوش دار
سخن چون به ياد آوري هوش دار
همه کارهاي جهان را در است
مگر مرگ کانرا دري ديگر است
يکي چاره دانم من اين را گزين
که سيمرغ را يار خوانم برين
گر او باشدم زين سخن رهنماي
بماند به ما کشور و بوم و جاي