شماره ١٩

چنين پاسخ آوردش اسفنديار
که گفتار بيشي نيايد به کار
شکم گرسنه روز نيمي گذشت
ز گفتار پيکار بسيار گشت
بياريد چيزي که داريد خوان
کسي را که بسيار گويد مخوان
چو بنهاد رستم به خوردن گرفت
بماند اندر آن خوردن اندر شگفت
يل اسفنديار و گوان يکسره
ز هر سو نهادند پيشش بره
بفرمود مهتر که جام آوريد
به جاي مي پخته خام آوريد
ببينيم تا رستم اکنون ز مي
چه گويد چه آرد ز کاوس کي
بياورد يک جام مي ميگسار
که کشتي بکردي بروبر گذار
به ياد شهنشاه رستم بخورد
برآورد ازان چشمه زرد گرد
همان جام را کودک ميگسار
بياورد پر باده شاهوار
چنين گفت پس با پشوتن به راز
که بر مي نيايد به آبت نياز
چرا آب بر جام مي بفگني
که تيزي نبيند کهن بشکني
پشوتن چنين گفت با ميگسار
که بي آب جامي مي افگن بيار
مي آورد و رامشگران را بخواند
ز رستم همي در شگفتي بماند
چو هنگامه رفتن آمد فراز
ز مي لعل شد رستم سرفراز
چنين گفت با او يل اسفنديار
که شادان بدي تا بود روزگار
مي و هرچ خوردي ترا نوش باد
روان دلاور پر از توش باد
بدو گفت رستم که اي نامدار
هميشه خرد بادت آموزگار
هران مي که با تو خورم نوش گشت
روان خردمند را توش گشت
گر اين کينه از مغز بيرون کني
بزرگي و دانش برافزون کني
ز دشت اندرآيي سوي خان من
بوي شاد يک چند مهمان من
سخن هرچ گفتم بجاي آورم
خرد پيش تو رهنماي آورم
بياساي چندي و با بد مکوش
سوي مردمي ياز و بازآر هوش
چنين گفت با او يل اسفنديار
که تخمي که هرگز نرويد مکار
تو فردا ببيني ز مردان هنر
چو من تاختن را ببندم کمر
تن خويش را نيز مستاي هيچ
به ايوان شو و کار فردا بسيچ
ببيني که من در صف کارزار
چنانم چو با باده و ميگسار
چو از شهر زاول به ايران شوم
به نزديک شاه و دليران شوم
هنر بيش بيني ز گفتار من
مجوي اندرين کار تيمار من
دل رستم از غم پرانديشه شد
جهان پيش او چون يکي بيشه شد
که گر من دهم دست بند ورا
وگر سر فرازم گزند ورا
دو کارست هر دو به نفرين و بد
گزاينده رسمي نو آيين و بد
هم از بند او بد شود نام من
بد آيد ز گشتاسپ انجام من
به گرد جهان هرک راند سخن
نکوهيدن من نگردد کهن
که رستم ز دست جواني بخست
به زاول شد و دست او را ببست
همان نام من بازگردد به ننگ
نماند ز من در جهان بوي و رنگ
وگر کشته آيد به دشت نبرد
شود نزد شاهان مرا روي زرد
که او شهرياري جوان را بکشت
بدان کو سخن گفت با او درشت
برين بر پس از مرگ نفرين بود
همان نام من نيز بي دين بود
وگر من شوم کشته بر دست اوي
نماند به زاولستان رنگ و بوي
شکسته شود نام دستان سام
ز زابل نگيرد کسي نيز نام
وليکن همي خوب گفتار من
ازين پس بگويند بر انجمن
چنين گفت پس با سرافراز مرد
که انديشه روي مرا زرد کرد
که چندين بگويي تو از کار بند
مرا بند و راي تو آيد گزند
مگر کاسماني سخن ديگرست
که چرخ روان از گمان برترست
همه پند ديوان پذيري همي
ز دانش سخن برنگيري همي
ترا سال برنامد از روزگار
نداني فريب بد شهريار
تو يکتادلي و نديده جهان
جهانبان به مرگ تو کوشد نهان
گر ايدونک گشتاسپ از روي بخت
نيابد همي سيري از تاج و تخت
به گرد جهان بر دواند ترا
بهر سختئي پروراند ترا
به روي زمين يکسر انديشه کرد
خرد چون تبر هوش چون تيشه کرد
که تا کيست اندر جهان نامدار
کجا سر نپيچاند از کارزار
کزان نامور بر تو آيد گزند
بماند بدو تاج و تخت بلند
که شايد که بر تاج نفرين کنيم
وزين داستان خاک بالين کنيم
همي جان من در نکوهش کني
چرا دل نه اندر پژوهش کني
به تن رنج کاري تو بر دست خويش
جز از بدگماني نيايدت پيش
مکن شهريارا جواني مکن
چنين بر بلا کامراني مکن
دل ما مکن شهريارا نژند
مياور به جان خود و من گزند
ز يزدان و از روي من شرم دار
مخور بر تن خويشتن زينهار
ترا بي نيازيست از جنگ من
وزين کوشش و کردن آهنگ من
زمانه همي تاختت با سپاه
که بر دست من گشت خواهي تباه
بماند به گيتي ز من نام بد
به گشتاسپ بادا سرانجام بد
چو بشنيد گردنکش اسفنديار
بدو گفت کاي رستم نامدار
به داناي پيشي نگر تا چه گفت
بدانگه که جان با خرد کرد جفت
که پير فريبنده کانا بود
وگر چند پيروز و دانا بود
تو چندين همي بر من افسون کني
که تا چنبر از يال بيرون کني
تو خواهي که هرکس که اين بشنود
بدين خوب گفتار تو بگرود
مرا پاک خوانند ناپاک راي
ترا مرد هشيار نيکي فزاي
بگويند کو با خرام و نويد
بيامد ورا کرد چندي اميد
سپهبد ز گفتار او سر بتافت
ازان پس که جز جنگ کاري نيافت
همي خواهش او همه خوار داشت
زباني پر از تلخ گفتار داشت
بداني که من سر ز فرمان شاه
نتابم نه از بهر تخت و کلاه
بدو يابم اندر جهان خوب و زشت
بدويست دوزخ بدو هم بهشت
ترا هرچ خوردي فزاينده باد
بدانديشگان را گزاينده باد
تو اکنون به خوبي به ايوان بپوي
سخن هرچ ديدي به دستان بگوي
سليحت همه جنگ را ساز کن
ازين پس مپيماي با من سخن
پگاه آي در جنگ من چاره ساز
مکن زين سپس کار بر خود دراز
تو فردا ببيني به آوردگاه
که گيتي شود پيش چشمت سياه
بداني که پيکار مردان مرد
چگونه بود روز جنگ و نبرد
بدو گفت رستم که اي شيرخوي
ترا گر چنين آمدست آرزوي
ترا بر تگ رخش مهمان کنم
سرت را به گوپال درمان کنم
تو در پهلوي خويش بشنيده اي
به گفتار ايشان بگرويده اي
که تيغ دليران بر اسفنديار
به آوردگه بر، نيايد به کار
ببيني تو فردا سنان مرا
همان گرد کرده عنان مرا
که تا نيز با نامداران مرد
به خويي به آوردگه بر، نبرد
لب مرد برنا پر از خنده شد
همي گوهر آن خنده را بنده شد
به رستم چنين گفت کاي نامجوي
چرا تيز گشتي بدين گفت و گوي
چو فردا بيابي به دشت نبرد
ببيني تو آورد مردان مرد
نه من کوهم و زيرم اسپي چوکوه
يگانه يکي مردمم چون گروه
گر از گرز من باد يابد سرت
بگريد به درد جگر مادرت
وگر کشته آيي به آوردگاه
ببندمت بر زين برم نزد شاه
بدان تا دگر بنده با شهريار
نجويد به آوردگه کارزار