شماره ١٨

چنين گفت رستم به اسفنديار
که کردار ماند ز ما يادگار
کنون داده باش و بشنو سخن
ازين نامبردار مرد کهن
اگر من نرفتي به مازندران
به گردن برآورده گرز گران
کجا بسته بد گيو و کاوس و طوس
شده گوش کر يکسر از بانگ کوس
که کندي دل و مغز ديو سپيد
که دارد به بازوي خويش اين اميد
سر جادوان را بکندم ز تن
ستودان نديدند و گور و کفن
ز بند گران بردمش سوي تخت
شد ايران بدو شاد و او نيکبخت
مرا يار در هفتخوان رخش بود
که شمشير تيزم جهان بخش بود
وزان پس که شد سوي هاماوران
ببستند پايش به بند گران
ببردم ز ايرانيان لشکري
به جايي که بد مهتري گر سري
بکشتم به جنگ اندرون شاهشان
تهي کردم آن نامور گاهشان
جهاندار کاوس کي بسته بود
ز رنج و ز تيمار دل خسته بود
بياوردم از بند کاوس را
همان گيو و گودرز و هم طوس را
به ايران بد افراسياب آن زمان
جهان پر ز درد از بد بدگمان
به ايران کشيدم ز هاماوران
خود و شاه با لشکري بي کران
شب تيره تنها برفتم ز پيش
همه نام جستم نه آرام خويش
چو ديد آن درفشان درفش مرا
به گوش آمدش بانگ رخش مرا
بپردخت ايران و شد سوي چين
جهان شد پر از داد و پر آفرين
گر از يال کاوس خون آمدي
ز پشتش سياوش چون آمدي
وزو شاه کيخسرو پاک و راد
که لهراسپ را تاج بر سر نهاد
پدرم آن دلير گرانمايه مرد
ز ننگ اندران انجمن خاک خورد
که لهراسپ را شاه بايست خواند
ازو در جهان نام چندين نماند
چه نازي بدين تاج گشتاسپي
بدين تازه آيين لهراسپي
که گويد برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند
که گر چرخ گويد مراکاين نيوش
به گرز گرانش بمالم دو گوش
من از کودکي تا شدستم کهن
بدين گونه از کس نبردم سخن
مرا خواري از پوزش و خواهش است
وزين نرم گفتن مرا کاهش است
ز تيزيش خندان شد اسفنديار
بيازيد و دستش گرفت استوار
بدو گفت کاي رستم پيلتن
چناني که بشنيدم از انجمن
ستبرست بازوت چون ران شير
برو يال چون اژدهاي دلير
ميان تنگ و باريک همچون پلنگ
به ويژه کجا گرز گيرد به چنگ
بيفشارد چنگش ميان سخن
ز برنا بخنديد مرد کهن
ز ناخن فرو ريختش آب زرد
همانا نجنبيد زان درد مرد
گرفت آن زمان دست مهتر به دست
چنين گفت کاي شاه يزدان پرست
خنک شاه گشتاسپ آن نامدار
کجا پور دارد چو اسفنديار
خنک آنک چون تو پسر زايد او
همي فر گيتي بيفزايد او
همي گفت و چنگش به چنگ اندرون
همي داشت تا چهر او شد چو خون
همان ناخنش پر ز خوناب کرد
سپهبد بروها پر از تاب کرد
بخنديد ازو فرخ اسفنديار
چنين گفت کاي رستم نامدار
تو امروز مي خور که فردا به رزم
بپيچي و يادت نيايد ز بزم
چو من زين زرين نهم بر سپاه
به سر بر نهم خسرواني کلاه
به نيزه ز اسپت نهم بر زمين
ازان پس نه پرخاش جويي نه کين
دو دستت ببندم برم نزد شاه
بگويم که من زو نديدم گناه
بباشيم پيشش به خواهشگري
بسازيم هرگونه يي داوري
رهانم ترا از غم و درد و رنج
بيابي پس از رنج خوبي و گنج
بخنديد رستم ز اسفنديار
بدو گفت سير آيي از کارزار
کجا ديده اي رزم جنگاوران
کجا يافتي باد گرز گران
اگر بر جزين روي گردد سپهر
بپوشيد ميان دو تن روي مهر
به جاي مي سرخ کين آوريم
کمند نبرد و کمين آوريم
غو کوس خواهيم از آواي رود
به تيغ و به گوپال باشد درود
ببيني تو اي فرخ اسفنديار
گراييدن و گردش کارزار
چو فردا بيايي به دشت نبرد
به آورد مرد اندر آيد به مرد
ز باره به آغوش بردارمت
ز ميدان به نزديک زال آرمت
نشانمت بر نامور تخت عاج
نهم بر سرت بر دل افروز تاج
کجا يافتستم من از کيقباد
به مينو همي جان او باد شاد
گشايم در گنج و هر خواسته
نهم پيش تو يکسر آراسته
دهم بي نيازي سپاه ترا
به چرخ اندر آرم کلاه ترا
ازان پس بيابم به نزديک شاه
گرازان و خندان و خرم به راه
به مردي ترا تاج بر سر نهم
سپاسي به گشتاسپ زين بر نهم
ازان پس ببندم کمر بر ميان
چنانچون ببستم به پيش کيان
همه روي پاليز بي خو کنم
ز شادي تن خويش را نو کنم
چو تو شاه باشي و من پهلوان
کسي را به تن در نباشد روان