شماره ١٥

چنين گفت با رستم اسفنديار
که اين نيک دل مهتر نامدار
من ايدون شنيدستم از بخردان
بزرگان و بيداردل موبدان
ازان برگذشته نياکان تو
سرافراز و دين دار و پاکان تو
که دستان بدگوهر ديوزاد
به گيتي فزوني ندارد نژاد
فراوان ز سامش نهان داشتند
همي رستخيز جهان داشتند
تنش تيره بد موي و رويش سپيد
چو ديدش دل سام شد نااميد
بفرمود تا پيش دريا برند
مگر مرغ و ماهي ورا بشکرند
بيامد بگسترد سيمرغ پر
نديد اندرو هيچ آيين و فر
ببردش به جايي که بودش کنام
ز دستان مر او را خورش بود کام
اگر چند سيمرغ ناهار بود
تن زال پيش اندرش خوار بود
بينداختش پس به پيش کنام
به ديدار او کس نبد شادکام
همي خورد افگنده مردار اوي
ز جامه برهنه تن خوار اوي
چو افگند سيمرغ بر زال مهر
برو گشت زين گونه چندي سپهر
ازان پس که مردار چندي چشيد
برهنه سوي سيستانش کشيد
پذيرفت سامش ز بي بچگي
ز ناداني و ديوي و غرچگي
خجسته بزرگان و شاهان من
نياي من و نيکخواهان من
ورا برکشيدند و دادند چيز
فراوان برين سال بگذشت نيز
يکي سرو بد نابسوده سرش
چو با شاخ شد رستم آمد برش
ز مردي و بالا و ديدار اوي
به گردون برآمد چنين کار اوي
برين گونه ناپارسايي گرفت
بباليد و پس پادشاهي گرفت