شماره ٧

بفرمود تا بهمن آمدش پيش
ورا پندها داد ز اندازه بيش
بدو گفت اسپ سيه بر نشين
بياراي تن را به ديباي چين
بنه بر سرت افسر خسروي
نگارش همه گوهر پهلوي
بران سان که هرکس که بيند ترا
ز گردنکشان برگزيند ترا
بداند که هستي تو خسرونژاد
کند آفريننده را بر تو ياد
ببر پنج بالاي زرين ستام
سرافراز ده موبد نيک نام
هم از راه تا خان رستم بران
مکن کار بر خويشتن برگران
درودش ده از ما و خوبي نماي
بياراي گفتار و چربي فزاي
بگويش که هرکس که گردد بلند
جهاندار وز هر بدي بي گزند
ز دادار بايد که دارد سپاس
که اويست جاويد نيکي شناس
چو باشد فزاينده نيکويي
به پرهيز دارد سر از بدخويي
بيفزايدش کامگاري و گنج
بود شادمان در سراي سپنج
چو دوري گزيند ز کردار زشت
بيابد بدان گيتي اندر بهشت
بد و نيک بر ما همي بگذرد
چنين داند آن کس که دارد خرد
سرانجام بستر بود تيره خاک
بپرد روان سوي يزدان پاک
به گيتي هرانکس که نيکي شناخت
بکوشيد و با شهرياران بساخت
همان بر که کاري همان بدروي
سخن هرچ گويي همان بشنوي
کنون از تو اندازه گيريم راست
نبايد برين بر فزون و نه کاست
که بگذاشتي ساليان بي شمار
به گيتي بديدي بسي شهريار
اگر بازجويي ز راه خرد
بداني که چونين نه اندر خورد
که چندين بزرگي و گنج و سپاه
گرانمايه اسپان و تخت و کلاه
ز پيش نياکان ما يافتي
چو در بندگي تيز بشتافتي
چه مايه جهان داشت لهراسپ شاه
نکردي گذر سوي آن بارگاه
چو او شهر ايران به گشتاسپ داد
نيامد ترا هيچ زان تخت ياد
سوي او يکي نامه ننوشته اي
از آرايش بندگي گشته اي
نرفتي به درگاه او بنده وار
نخواهي به گيتي کسي شهريار
ز هوشنگ و جم و فريدون گرد
که از تخم ضحاک شاهي ببرد
همي رو چنين تا سر کيقباد
که تاج فريدون به سر بر نهاد
چو گشتاسپ شه نيست يک نامدار
به رزم و به بزم و به راي و شکار
پذيرفت پاکيزه دين بهي
نهان گشت گمراهي و بي رهي
چو خورشيد شد راه گيهان خديو
نهان شد بدآموزي و راه ديو
ازان پس که ارجاسپ آمد به جنگ
سپه چون پلنگان و مهتر نهنگ
ندانست کس لشکرش را شمار
پذيره شدش نامور شهريار
يکي گورستان کرد بر دشت کين
که پيدا نبد پهن روي زمين
همانا که تا رستخيز اين سخن
ميان بزرگان نگردد کهن
کنون خاور او راست تا باختر
همي بشکند پشت شيران نر
ز توران زمين تا در هند و روم
جهان شد مر او را چو يک مهره موم
ز دشت سواران نيزه گزار
به درگاه اويند چندي سوار
فرستندش از مرزها باژ و ساو
که با جنگ او نيستشان زور و تاو
ازان گفتم اين با تواي پهلوان
که او از تو آزرده دارد روان
نرفتي بدان نامور بارگاه
نکردي بدان نامداران نگاه
کراني گرفتستي اندر جهان
که داري همي خويشتن را نهان
فرامش ترا مهتران چون کنند
مگر مغز و دل پاک بيرون کنند
هميشه همه نيکويي خواستي
به فرمان شاهان بياراستي
اگر بر شمارد کسي رنج تو
به گيتي فزون آيد از گنج تو
ز شاهان کسي بر چنين داستان
ز بنده نبودند همداستان
مرا گفت رستم ز بس خواسته
هم از کشور و گنج آراسته
به زاول نشستست و گشتست مست
نگيرد کس از مست چيزي به دست
برآشفت يک روز و سوگند خورد
به روز سپيد و شب لاژورد
که او را بجز بسته در بارگاه
نبيند ازين پس جهاندار شاه
کنون من ز ايران بدين آمدم
نبد شاه دستور تا دم زدم
بپرهيز و پيچان شو از خشم اوي
نديدي که خشم آورد چشم اوي
چو اينجا بيايي و فرمان کني
روان را به پوزش گروگان کني
به خورشيد رخشان و جان زرير
به جان پدرم آن جهاندار شير
که من زين پشيمان کنم شاه را
برافرزوم اين اختر و ماه را
که من زين که گفتم نجويم فروغ
نگردم به هر کار گرد دروغ
پشوتن برين بر گواي منست
روان و خرد رهنماي منست
همي جستم از تو من آرام شاه
وليکن همي از تو ديدم گناه
پدر شهريارست و من کهترم
ز فرمان او يک زمان نگذرم
همه دوده اکنون ببايد نشست
زدن راي و سودن بدين کار دست
زواره فرامرز و دستان سام
جهانديده رودابه نيک نام
همه پند من يک به يک بشنويد
بدين خوب گفتار من بگرويد
نبايد که اين خانه ويران شود
به کام دليران ايران شود
چو بسته ترا نزد شاه آورم
بدو بر فراوان گناه آورم
بباشيم پيشش بخواهش به پاي
ز خشم و ز کين آرمش باز جاي
نمانم که بادي بتو بر وزد
بران سان که از گوهر من سزد