شماره ٢

ز بلبل شنيدم يکي داستان
که برخواند از گفته باستان
که چون مست باز آمد اسفنديار
دژم گشته از خانه شهريار
کتايون قيصر که بد مادرش
گرفته شب و روز اندر برش
چو از خواب بيدار شد تيره شب
يکي جام مي خواست و بگشاد لب
چنين گفت با مادر اسفنديار
که با من همي بد کند شهريار
مرا گفت چون کين لهراسپ شاه
بخواهي به مردي ز ارجاسپ شاه
همان خواهران را بياري ز بند
کني نام ما را به گيتي بلند
جهان از بدان پاک بي خو کني
بکوشي و آرايشي نو کني
همه پادشاهي و لشکر تراست
همان گنج با تخت و افسر تراست
کنون چون برآرد سپهر آفتاب
سر شاه بيدار گردد ز خواب
بگويم پدر را سخنها که گفت
ندارد ز من راستيها نهفت
وگر هيچ تاب اندر آرد به چهر
به يزدان که بر پاي دارد سپهر
که بي کام او تاج بر سر نهم
همه کشور ايرانيان را دهم
ترا بانوي شهر ايران کنم
به زور و به دل جنگ شيران کنم
غمي شد ز گفتار او مادرش
همه پرنيان خار شد بر برش
بدانست کان تاج و تخت و کلاه
نبخشد ورا نامبردار شاه
بدو گفت کاي رنج ديده پسر
ز گيتي چه جويد دل تاجور
مگر گنج و فرمان و راي و سپاه
تو داري برين بر فزوني مخواه
يکي تاج دارد پدر بر پسر
تو داري دگر لشکر و بوم و بر
چو او بگذرد تاج و تختش تراست
بزرگي و شاهي و بختش تراست
چه نيکوتر از نره شير ژيان
به پيش پدر بر کمر بر ميان
چنين گفت با مادر اسفنديار
که نيکو زد اين داستان هوشيار
که پيش زنان راز هرگز مگوي
چو گويي سخن بازيابي بکوي
مکن هيچ کاري به فرمان زن
که هرگز نبيني زني راي زن
پر از شرم و تشوير شد مادرش
ز گفته پشيماني آمد برش
بشد پيش گشتاسپ اسفنديار
همي بود به آرامش و ميگسار
دو روز و دو شب باده خام خورد
بر ماهرويش دل آرام کرد
سيم روز گشتاسپ آگاه شد
که فرزند جوينده گاه شد
همي در دل انديشه بفزايدش
همي تاج و تخت آرزو آيدش
بخواند آن زمان شاه جاماسپ را
همان فال گويان لهراسپ را
برفتند با زيجها برکنار
بپرسيد شاه از گو اسفنديار
که او را بود زندگاني دراز
نشيند به شادي و آرام و ناز
به سر بر نهد تاج شاهنشهي
برو پاي دارد بهي و مهي
چو بشنيد داناي ايران سخن
نگه کرد آن زيجهاي کهن
ز دانش بروها پر از تاب کرد
ز تيمار مژگان پر از آب کرد
همي گفت بد روز و بد اخترم
بباريد آتش همي بر سرم
مرا کاشکي پيش فرخ زرير
زمانه فگندي به چنگال شير
وگر خود نکشتي پدر مر مرا
نگشتي به جاماسپ بداخترا
ورا هم نديدي به خاک اندرون
بران سان فگنده پيش پر ز خون
چو اسفندياري که از چنگ اوي
بدرد دل شير ز آهنگ اوي
ز دشمن جهان سربسر پاک کرد
به رزم اندرون نيستش هم نبرد
جهان از بدانديش بي بيم کرد
تن اژدها را به دو نيم کرد
ازاين پس غم او ببايد کشيد
بسي شور و تلخي ببايد چشيد
بدو گفت شاه اي پسنديده مرد
سخن گوي وز راه دانش مگرد
هلا زود بشتاب و با من بگوي
کزين پرسشم تلخي آمد به روي
گر او چون زرير سپهبد بود
مرا زيستن زين سپس بد بود
ورا در جهان هوش بر دست کيست
کزان درد ما را ببايد گريست
بدو گفت جاماسپ کاي شهريار
تواين روز را خوار مايه مدار
ورا هوش در زاولستان بود
به دست تهم پور دستان بود
به جاماسپ گفت آنگهي شهريار
به من بر بگردد بد روزگار؟
که گر من سر تاج شاهنشهي
سپارم بدو تاج و تخت مهي
نبيند بر و بوم زاولستان
نداند کس او را به کاولستان
شود ايمن از گردش روزگار؟
بود اختر نيکش آموزگار؟
چنين داد پاسخ ستاره شمر
که بر چرخ گردان نيابد گذر
ازين بر شده تيز چنگ اژدها
به مردي و دانش که آمد رها
بباشد همه بودني بي گمان
نجستست ازو مرد دانا زمان
دل شاه زان در پرانديشه شد
سرش را غم و درد هم پيشه شد
بد انديشه و گردش روزگار
همي بر بدي بودش آموزگار