آغاز داستان

کنون خورد بايد مي خوشگوار
که مي بوي مشک آيد از جويبار
هوا پر خروش و زمين پر ز جوش
خنک آنک دل شاد دارد به نوش
درم دارد و نقل و جام نبيد
سر گوسفندي تواند بريد
مرا نيست فرخ مر آن را که هست
ببخشاي بر مردم تنگدست
همه بوستان زير برگ گلست
همه کوه پرلاله و سنبلست
به پاليز بلبل بنالد همي
گل از ناله او ببالد همي
چو از ابر بينم همي باد و نم
ندانم که نرگس چرا شد دژم
شب تيره بلبل نخسپد همي
گل از باد و باران بجنبد همي
بخندد همي بلبل از هر دوان
چو بر گل نشيند گشايد زبان
ندانم که عاشق گل آمد گر ابر
چو از ابر بينم خروش هژبر
بدرد همي باد پيراهنش
درفشان شود آتش اندر تنش
به عشق هوا بر زمين شد گوا
به نزديک خورشيد فرمانروا
که داند که بلبل چه گويد همي
به زير گل اندر چه مويد همي
نگه کن سحرگاه تا بشنوي
ز بلبل سخن گفتني پهلوي
همي نالد از مرگ اسفنديار
ندارد بجز ناله زو يادگار
چو آواز رستم شب تيره ابر
بدرد دل و گوش غران هژبر