شماره ١٠

چو خورشيد تابان ز گنبد بگشت
خريدار بازار او در گذشت
دو خواهرش رفتند ز ايوان به کوي
غريوان و بر کفتها بر سبوي
به نزديک اسفنديار آمدند
دو ديده تر و خاکسار آمدند
چو اسفنديار آن شگفتي بديد
دو رخ کرد از خواهران ناپديد
شد از کار ايشان دلش پر ز بيم
بپوشيد رخ را به زير گليم
برفتند هر دو به نزديک اوي
ز خون برنهاده به رخ بر دو جوي
به خواهش گرفتند بيچارگان
بران نامور مرد بازارگان
بدو گفت خواهر که اي ساروان
نخست از کجا راندي کاروان
که روز و شبان بر تو فرخنده باد
همه مهتران پيش تو بنده باد
ز ايران و گشتاسپ و اسفنديار
چه آگاهي است اي گو نامدار
بدين سان دو دخت يکي پادشا
اسيريم در دست ناپارسا
برهنه سر و پاي و دوش آبکش
پدر شادمان روز و شب خفته خوش
برهنه دوان بر سر انجمن
خنک آنک پوشد تنش را کفن
بگرييم چندي به خونين سرشک
تو باشي بدين درد ما را پزشک
گر آگاهيت هست از شهر ما
برين بوم ترياک شد زهر ما
يکي بانگ برزد به زير گليم
که لرزان شدند آن دو دختر ز بيم
که اسفنديار از بنه خود مباد
نه آن کس به گيتي کزو کرد ياد
ز گشتاسپ آن مرد بيدادگر
مبيناد چون او کلاه و کمر
نبينيد کايد فروشنده ام
ز بهر خور خويش کوشنده ام
چو آواز بشنيد فرخ هماي
بدانست و آمد دلش باز جاي
چو خواهر بدانست آواز اوي
بپوشيد بر خويشتن راز اوي
چنان داغ دل پيش او در بماند
سرشک از دو ديده به رخ برفشاند
همه جامه چاک و دو پايش به خاک
از ارجاسپ جانش پر از بيم و باک
بدانست جنگاور پاک راي
که او را همي بازداند هماي
سبک روي بگشاد و ديده پرآب
پر از خون دل و چهره چون آفتاب
ز کار جهان ماند اندر شگفت
دژم گشت و لب را به دندان گرفت
بديشان چنين گفت کاين روز چند
بداريد هر دو لبان را به بند
من ايدر نه از بهر جنگ آمدم
به رنج از پي نام و ننگ آمدم
کسي را که دختر بود آبکش
پسر در غم و باب در خواب خوش
پدر آسمان باد و مادر زمين
نخوانم برين روزگار آفرين
پس از کلبه برخاست مرد جوان
به نزديک ارجاسپ آمد دوان
بدو گفت کاي شاه فرخنده باش
جهاندار تا جاودان زنده باش
يکي ژرف دريا درين راه بود
که بازارگان زان نه آگاه بود
ز دريا برآمد يکي کژ باد
که ملاح گفت آن ندارم به ياد
به کشتي همه زار و گريان شديم
ز جان و تن خويش بريان شديم
پذيرفتم از دادگر يک خداي
که گر يابم از بيم دريا رهاي
يکي بزم سازم به هر کشوري
که باشد بران کشور اندر سري
بخواهنده بخشم کم و بيش را
گرامي کنم مرد درويش را
کنون شاه ما را گرامي کند
بدين خواهش امروز نامي کند
ز لشکر سرافراز گردان که اند
به نزديک شاه جهان ارجمند
چنين ساختستم که مهمان کنم
وزين خواهش آرايش جان کنم
چو ارجاسپ بشنيد زان شاد شد
سر مرد نادان پر از باد شد
بفرمود کانکو گرامي ترست
وزين لشکر امروز نامي ترست
به ايوان خراد مهمان شوند
وگر مي بود پاک مستان شوند
بدو گفت شاها ردا بخردا
جهاندار و بر موبدان موبدا
مرا خانه تنگست و کاخ بلند
برين باره دژ شويم ارجمند
در مهر ماه آمد آتش کنم
دل نامداران به مي خوش کنم
بدو گفت زان راه روکت هواست
به کاخ اندرون ميزبان پادشاست
بيامد دمان پهلوان شادکام
فراوان برآورد هيزم به بام
بکشتند اسپان و چندي به ره
کشيدند بر بام دژ يکسره
ز هيزم که بر باره دژ کشيد
شد از دود روي هوا ناپديد
مي آورد چون هرچ بد خورده شد
گسارنده مي ورا برده شد
همه نامدارن رفتند مست
ز مستي يکي شاخ نرگس به دست