شماره ٨

چو يک پاس بگذشت از تيره شب
به پيش اندر آمد خروش جلب
بخنديد بر بارگي شاه نو
ز دم سپه رفت تا پيش رو
سپهدار چون پيش لشکر کشيد
يکي ژرف درياي بي بن بديد
هيوني که بود اندران کاروان
کجا پيش رو داشتي ساروان
همي پيش رو غرقه گشت اندر آب
سپهبد بزد چنگ هم در شتاب
گرفتش دو ران بر گشيدش ز گل
بترسيد بدخواه ترک چگل
بفرمود تا گرگسار نژند
شود داغ دل پيش بر پاي بند
بدو گفت کاي ريمن گرگسار
گرفتار بر دست اسفنديار
نگفتي که ايدر نيابي تو آب
بسوزد ترا تابش آفتاب
چرا کردي اي بدتن از آب خاک
سپه را همه کرده بودي هلاک
چنين داد پاسخ که مرگ سپاه
مرا روشناييست چون هور و ماه
چه بينم همي از تو جز پاي بند
چه خواهم ترا جز بلا و گزند
سپهبد بخنديد و بگشاد چشم
فرو ماند زان ترک و بفزود خشم
بدو گفت کاي کم خرد گرگسار
چو پيروز گردم من از کارزار
به رويين دژت بر سپهبد کنم
مبادا که هرگز بتو بد کنم
همه پادشاهي سراسر تراست
چو با ما کني در سخن راه راست
نيازارم آن را که فرزند تست
هم آن را که از دوده پيوند تست
چو بشنيد گفتار او گرگسار
پراميد شد جانش از شهريار
ز گفتار او ماند اندر شگفت
زمين را ببوسيد و پوزش گرفت
بدو گفت شاه آنچ گفتي گذشت
ز گفتار خامت نگشت آب دشت
گذرگاه اين آب دريا کجاست
ببايد نمودن به ما راه راست
بدو گفت با آهن از آبگير
نيابد گذر پر و پيکان تير
تهمتن فروماند اندر شگفت
هم اندر زمان بند او برگرفت
به درياي آب اندرون گرگسار
بيامد هيوني گرفته مهار
سپهبد بفرمود تا مشگ آب
بريزند در آب و در ماهتاب
به دريا سبک بار شد بارگي
سپاه اندر آمد به يکبارگي
چو آمد به خشکي سپاه و بنه
ببد ميسره راست با ميمنه
به نزديک رويين دژ آمد سپاه
چنان شد که فرسنگ ده ماند راه
سر جنگجويان به خوردن نشست
پرستنده شد جام باده به دست
بفرمود تا جوشن و خود و گبر
ببردند با تيغ پيش هژبر
گشاده بفرمود تا گرگسار
بيامد به پيش يل اسفنديار
بدو گفت کاکنون گذشتي ز بد
ز تو خوبي و راست گفتن سزد
چو از تن ببرم سر ارجاسپ را
درخشان کنم جان لهراسپ را
چو کهرم که از خون فرشيدورد
دل لشکري کرد پر خون و درد
دگر اندريمان که پيروز گشت
بکشت از دليران ما سي و هشت
سرانشان ببرم به کين نيا
پديد آرم از هر دري کيميا
همه گورشان کام شيران کنم
به کام دليران ايران کنم
سراسر بدوزم جگرشان به تير
بيارم زن و کودکانشان اسير
ترا شاد خوانيم ازين گر دژم
بگوي آنچ داري به دل بيش و کم
دل گرگسار اندران تنگ شد
روان و زبانش پر آژنگ شد
بدو گفت تا چند گويي چنين
که بر تو مبادا به داد آفرين
همه اختر بد به جان تو باد
بريده به خنجر ميان تو باد
به خاک اندر افگنده پر خون تنت
زمين بستر و گرد پيراهنت
ز گفتار او تير شد نامدار
برآشفت با تنگدل گرگسار
يکي تيغ هندي بزد بر سرش
ز تارک به دو نيم شد تا برش
به دريا فگندش هم اندر زمان
خور ماهيان شد تن بدگمان
وزان جايگه باره را بر نشست
به تندي ميان يلي را ببست
به بالا برآمد به دژ بنگريد
يکي ساده دژ آهنين باره ديد
سه فرسنگ بالا و پهنا چهل
بجاي نديد اندر او آب و گل
به پهناي ديوار او بر سوار
برفتي برابر بروبر چهار
چو اسفنديار آن شگفتي بديد
يکي باد سرد از جگر برکشيد
چنين گفت کاين را نشايد ستد
بد آمد به روي من از راه بد
دريغ اين همه رنج و پيکار ما
پشيماني آمد همه کار ما
به گرد بيابان همه بنگريد
دو ترک اندران دشت پوينده ديد
همي رفت پيش اندرون چار سگ
سگاني که گيرند آهو به تگ
ز بالا فرود آمد اسفنديار
به چنگ اندرون نيزه کارزار
بپرسيد و گفت اين دژ نامدار
چه جايت و چندست بر وي سوار
ز ارجاسپ چندي سخن راندند
همه دفتر دژ برو خواندند
که بالا و پهناي دژ را ببين
دري سوي ايران دگر سوي چين
بدو اندرون تيغ زن سي هزار
سواران گردنکش و نامدار
همه پيش ارجاسپ چون بنده اند
به فرمان و رايش سرافگنده اند
خورش هست چندانک اندازه نيست
به خوشه درون بار اگر تازه نيست
اگر در ببندد به ده سال شاه
خورش هست چندانک بايد سپاه
اگر خواهد از چين و ماچين سوار
بيابد برش نامور صد هزار
نيازش نيابد به چيزي به کس
خورش هست و مردان فريادرس
چو گفتند او تيغ هندي به مشت
دو گردنکش ساده دل را بکشت