شماره ٧

ازان پس بفرمود تا گرگسار
بيامد بر نامور شهريار
بدادش سه جام دمادم نبيد
مي سرخ و جام از گل شنبليد
بدو گفت کاي بد تن بدنهان
نگه کن بدين کردگار جهان
نه سيمرغ پيدا نه شير و نه گرگ
نه آن تيز چنگ اژدهاي بزرگ
به منزل که انگيزد اين بار شور
بود آب و جاي گياي ستور
به آواز گفت آن زمان گرگسار
که اي نامور فرخ اسفنديار
اگر باز گردي نباشد شگفت
ز بخت تو اندازه بايد گرفت
ترا يار بود ايزد اي نيکبخت
به بار آمد آن خسرواني درخت
يکي کار پيشست فردا که مرد
نينديشد از روزگار نبرد
نه گرز و کمان ياد آيد نه تيغ
نه بيند ره جنگ و راه گريغ
به بالاي يک نيزه برف آيدت
بدو روز شادي شگرف آيدت
بماني تو با لشکر نامدار
به برف اندر اي فرخ اسفنديار
اگر بازگردي نباشد شگفت
ز گفتار من کين نبايد گرفت
همي ويژه در خون لشکر شوي
به تندي و بدرايي و بدخوي
مرا اين درستست کز باد سخت
بريزد بران مرز بار درخت
ازان پس که اندر بيابان رسي
يکي منزل آيد به فرسنگ سي
همه ريگ تفتست گر خاک و شخ
برو نگذرد مرغ و مور و ملخ
نبيني به جايي يکي قطره آب
زمينش همي جوشد از آفتاب
نه بر خاک او شير يابد گذر
نه اندر هوا کرگس تيزپر
نه بر شخ و ريگش برويد گيا
زمينش روان ريگ چون توتيا
براني برين گونه فرسنگ چل
نه با اسپ تاو و نه با مرد دل
وزانجا به رويين دژ آيد سپاه
ببيني يک مايه ور جايگاه
زمينش به کام نياز اندر است
وگر باره با مه به راز اندر است
بشد بامش از ابر بارنده تر
که بد نامش از ابر برنده تر
ز بيرون نيابد خورش چارپاي
ز لشکر نماند سواري به جاي
از ايران و توران اگر صدهزار
بيايند گردان خنجرگزار
نشينند صد سال گرداندرش
همي تيرباران کنند از برش
فراوان همانست و کمتر همان
چو حلقه ست بر در بد بدگمان
چو ايرانيان اين بد از گرگسار
شنيدند و گشتند با درد يار
بگفتند کاي شاه آزادمرد
بگرد بال تا تواني مگرد
اگر گرگسار اين سخنها که گفت
چنين است اين خود نماند نهفت
بدين جايگه مرگ را آمديم
نه فرسودن ترگ را آمديم
چنين راه دشوار بگذاشتي
بلاي دد و دام برداشتي
کس از نامداران و شاهان گرد
چنين رنجها برنيارد شمرد
که پيش تو آمد بدين هفتخوان
برين بر جهان آفرين را بخوان
چو پيروزگر بازگردي به راه
به دل شاد و خرم شوي نزد شاه
به راهي دگر گر شوي کينه ساز
همه شهر توران برندت نماز
بدين سان که گويد همي گرگسار
تن خويش را خوارمايه مدار
ازان پس که پيروز گشتيم و شاد
نبايد سر خويش دادن به باد
چو بشنيد اين گونه زيشان سخن
شد آن تازه رويش ز گردان کهن
شما گفت از ايران به پند آمديد
نه از بهر نام بلند آمديد
کجاآن همه خلعت و پند شاه
کمرهاي زرين و تخت و کلاه
کجا آن همه عهد و سوگند و بند
به يزدان و آن اختر سودمند
که اکنون چنين سست شد پايتان
به ره بر پراگنده شد رايتان
شما بازگرديد پيروز و شاد
مرا کام جز رزم جستن مباد
به گفتار اين ديو ناسازگار
چنين سرکشيديد از کارزار
از ايران نخواهم برين رزم کس
پسر با برادر مرا يار بس
جهاندار پيروز يار منست
سر اختر اندر کنار منست
به مردي نبايد کسي همرهم
اگر جان ستانم وگر جان دهم
به دشمن نمايم هنر هرچ هست
ز مردي و پيروزي و زور دست
بيابيد هم بي گمان آگهي
ازين نامور فر شاهنشهي
که با دژ چه کردم به دستان و زور
به نام خداوند کيوان و هور
چو ايرانيان برگشادند چشم
بديدند چهر ورا پر ز خشم
برفتند پوزش کنان نزد شاه
که گر شاه بيند ببخشد گناه
فداي تو بادا تن و جان ما
برين بود تا بود پيمان ما
ز بهر تن شاه غمخواره ايم
نه از کوشش و جنگ بيچاره ايم
ز ما تا بود زنده يک نامدار
نپيچيم يک تن سر از کارزار
سپهبد چو بشنيد زيشان سخن
بپيچيد زان گفتهاي کهن
به ايرانيان آفرين کرد و گفت
که هرگز نماند هنر در نهفت
گر ايدونک گرديم پيروزگر
ز رنج گذشته بيابيم بر
نگردد فرامش به دل رنجتان
نماند تهي بي گمان گنجتان
همي راي زد تا جهان شد خنک
برفت از بر کوه باد سبک
برآمد ز درگاه شيپور و ناي
سپه برگرفتند يکسر ز جاي
به کردار آتش همي راندند
جهان آفرين را بسي خواندند
سپيده چو از کوه سر برکشيد
شب آن چادر شعر در سرکشيد
چو خورشيد تابان نهان کرد روي
همي رفت خون در پس پشت اوي
به منزل رسيد آن سپاه گران
همه گرزداران و نيزه وران
بهاري يکي خوش منش روز بود
دل افروز يا گيتي افروز بود
سراپرده و خيمه فرمود کي
بياراست خوان و بياورد مي
هم اندر زمان تندباري ز کوه
برآمد که شد نامور زان ستوه
جهان سربسر گشت چون پر زاغ
ندانست کس باز هامون ز زاغ
بياريد از ابر تاريک برف
زميني پر از برف و بادي شگرف
سه روز و سه شب هم بدان سان به دشت
دم باد ز اندازه اندر گذشت
هوا پود گشت ابر چون تار شد
سپهبد ازان کار بيچار شد
به آواز پيش پشوتن بگفت
که اين کار ما گشت با درد جفت
به مردي شدم در دم اژدها
کنون زور کردن نيارد بها
همه پيش يزدان نيايش کنيد
بخوانيد و او را ستايش کنيد
مگر کاين بلاها ز ما بگذرد
کزين پس کسي مان به کس نشمرد
پشوتن بيامد به پيش خداي
که او بود بر نيکويي رهنماي
نيايش ز اندازه بگذاشتند
همه در زمان دست برداشتند
همانگه بيامد يکي باد خوش
ببرد ابر و روي هوا گشت کش
چو ايرانيان را دل آمد به جاي
ببودند بر پيش يزدان به پاي
سراپرده و خيمه ها گشته تر
ز سرما کسي را نبد پاي و پر
همانجا ببودند گردان سه روز
چهارم چو بفروخت گيتي فروز
سپهبد گرانمايگان را بخواند
بسي داستانهاي نيکو براند
چنين گفت کايدر بمانيد بار
مداريد جز آلت کارزار
هرانکس که هستند سرهنگ فش
که باشد ورا باره صد آب کش
به پنجاه آب و خورش برنهيد
دگر آلت گسترش بر نهيد
فزوني هم ايدر بمانيد بار
مگر آنچ بايد بدان کارزار
به نيروي يزدان بيابيم دست
بدان بدکنش مردم بت پرست
چو نوميد گردد ز يزدان کسي
ازو نيک بختي نيايد بسي
ازان دژ يکايک توانگر شويد
همه پاک با گنج و افسر شويد
چو خور چادر زرد بر سرکشيد
ببد باختر چون گل شنبليد
بنه برنهادند گردان همه
برفتند با شهريار رمه
چو بگذشت از تيره شب يک زمان
خروش کلنگ آمد از آسمان
برآشفت ز آوازش اسفنديار
پيامي فرستاد زي گرگسار
که گفتي بدين منزلت آب نيست
همان جاي آرامش و خواب نيست
کنون ز آسمان خاست بانگ کلنگ
دل ما چرا کردي از آب تنگ
چنين داد پاسخ کز ايدر ستور
نيابد مگر چشمه آب شور
دگر چشمه آب يابي چو زهر
کزان آب مرغ و ددان راست بهر
چنين گفت سالار کز گرگسار
يکي راهبر ساختم کينه دار
ز گفتار او تيز لشکر براند
جهاندار نيکي دهش را بخواند