شماره ٤

بفرمود تا پيش او گرگسار
بيامد بدانديش و بد روزگار
سه جام مي لعل فامش بداد
چو آهرمن از جام مي گشت شاد
بدو گفت کاي مرد بدبخت خوار
که فردا چه پيش آورد روزگار
بدو گفت کاي شاه برتر منش
ز تو دور بادا بد بدکنش
چو آتش به پيکار بشتافتي
چنين بر بلاها گذر يافتي
نداني که فردا چه آيدت پيش
ببخشاي بر بخت بيدار خويش
از ايدر چو فردا به منزل رسي
يکي کار پيش است ازين يک بسي
يکي اژدها پيشت آيد دژم
که ماهي برآرد ز دريا به دم
همي آتش افروزد از کام اوي
يکي کوه خاراست اندام اوي
ازين راه گر بازگردي رواست
روانت برين پند من بر گواست
دريغت نيايد همي خويشتن
سپاهي شده زين نشان انجمن
چنين داد پاسخ که اي بدنشان
به بندت همي برد خواهم کشان
ببيني که از چنگ من اژدها
ز شمشير تيزم نيابد رها
بفرمود تا درگران آورند
سزاوار چوب گران آورند
يکي نغز گردون چوبين بساخت
به گرد اندرش تيغها در نشاخت
به سر بر يکي گرد صندوق نغز
بياراست آن درگر پاک مغز
به صندوق در مرد ديهيم جوي
دو اسپ گرانمايه بست اندر اوي
نشست آزمون را به صندوق شاه
زماني همي راند اسپان به راه
زره دار با خنجر کابلي
به سر بر نهاده کلاه يلي
چو شد جنگ آن اژدها ساخته
جهانجوي زين رنج پرداخته
جهان گشت چون روي زنگي سياه
ز برج حمل تاج بنمود ماه
نشست از بر شولک اسفنديار
برفت از پسش لشکر نامدار
دگر روز چون گشت روشن جهان
درفش شب تيره شد در نهان
پشوتن بيامد سوي نامجوي
پسر با برادر همي پيش اوي
بپوشيد خفتان جهاندار گرد
سپه را به فرخ پشوتن سپرد
بياورد گردون و صندوق شير
نشست اندرو شهريار دلير
دو اسپ گرانمايه بسته بر اوي
سوي اژدها تيز بنهاد روي
ز دور اژدها بانگ گردون شنيد
خراميدن اسپ جنگي بديد
ز جاي اندرآمد چو کوه سياه
تو گفتي که تاريک شد چرخ و ماه
دو چشمش چو دو چشمه تابان ز خون
همي آتش آمد ز کامش برون
چو اسفنديار آن شگفتي بديد
به يزدان پناهيد و دم درکشيد
همي جست اسپ از گزندش رها
به دم درکشيد اسپ را اژدها
دهن باز کرده چو کوهي سياه
همي کرد غران بدو در نگاه
فرو برد اسپان چو کوهي سياه
همي کرد غران بدو در نگاه
فرو برد اسپان و گردون به دم
به صندوق در گشت جنگي دژم
به کامش چو تيغ اندرآمد بماند
چو درياي خون از دهان برفشاند
نه بيرون توانست کردن ز کام
چو شمشير بد تيغ و کامش نيام
ز گردون و آن تيغها شد غمي
به زور اندر آورد لختي کمي
برآمد ز صندوق مرد دلير
يکي تيز شمشير در چنگ شير
به شمشير مغزش همي کرد چاک
همي دود زهرش برآمد ز خاک
ازان دود برنده بيهوش گشت
بيفتاد و بي مغز و بي توش گشت
پشوتن بيامد هم اندر زمان
به نزديک آن نامدار جهان
جهانجوي چون چشمها باز کرد
به گردان گردنکش آواز کرد
که بيهوش گشتم من از دود زهر
ز زخمش نيامد مرا هيچ بهر
ازان خاک برخاست و شد سوي آب
چو مردي که بيهوش گردد به خواب
ز گنجور خود جامه نو بجست
به آب اندر آمد سر و تن بشست
بيامد به پيش خداوند پاک
همي گشت پيچان و گريان به خاک
همي گفت کين اژدها را که کشت
مگر آنک بودش جهاندار پشت
سپاهش همه خواندند آفرين
همه پيش دادار سر بر زمين
نهادند و گفتند با کردگار
توي پاک و بي عيب و پروردگار