شماره ٣٢

برآمد بران تند بالا فراز
چو روي پدر ديد بردش نماز
پدر داغ دل بود بر پاي جست
ببوسيد و بسترد رويش به دست
بدو گفت يزدان سپاس اي جوان
که ديدم ترا شاد و روشن روان
ز من در دل آزار و تندي مدار
به کين خواستن هيچ کندي مدار
گرزم آن بدانديش بدخواه مرد
دل من ز فرزند خود تيره کرد
بد آيد به مردم ز کردار بد
بد آيد به روي بد از کار بد
پذيرفتم از کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهان
که چون من شوم شاد و پيروزبخت
سپارم ترا کشور و تاج و تخت
پرستش بهي برکنم زين جهان
سپارم ترا تاج و تخت مهان
چنين پاسخش داد اسفنديار
که خشنود بادا ز من شهريار
مرا آن بود تخت و تاج و سپاه
که خشنود باشد جهاندار شاه
جهاندار داند که بر دشت رزم
چو من ديدم افگنده روي گرزم
بدان مرد بد گوي گريان شدم
ز درد دل شاه بريان شدم
کنون آنچ بد بود از ما گذشت
غم رفته نزديک ما بادگشت
ازين پس چو من تيغ را برکشم
وزين کوه پايه سراندر کشم
نه ارجاسپ مانم نه خاقان چين
نه کهرم نه خلخ نه توران زمين
چو لشکر بدانست کاسفنديار
ز بند گران رست و بد روزگار
برفتند يکسر گروها گروه
به پيش جهاندار بر تيغ کوه
بزرگان فزرانه و خويش اوي
نهادند سر بر زمين پيش اوي
چنين گفت نيک اختر اسفنديار
که اي نامداران خنجرگزار
همه تيغ زهرآبگون برکشيد
يکايک درآييد و دشمن کشيد
بزرگان برو خواندند آفرين
که ما را توي افسر و تيغ کين
همه پيش تو جان گروگان کنيم
به ديدار تو رامش جان کنيم
همه شب همي لشکر آراستند
همي جوشن و تيغ پيراستند
پدر نيز با فرخ اسفنديار
همي راز گفت از بد روزگار
ز خون جوانان پرخاشجوي
به رخ بر نهاد از دو ديده دو جوي
که بودند کشته بران رزمگاه
به سر بر ز خون و ز آهن کلاه
همان شب خبر نزد ارجاسپ شد
که فرزند نزديک گشتاسپ شد
به ره بر فراوان طلايه بکشت
کسي کو نشد کشته بنمود پشت
غمي گشت و پرمايگان را بخواند
بسي پيش کهرم سخنها براند
که ما را جزين بود در جنگ راي
بدانگه که لشکر بيامد ز جاي
همي گفتم آن ديو را گر به بند
بيابيم گيتي شود بي گزند
بگيرم سر گاه ايران زمين
به هر مرز بر ما کنند آفرين
کنون چون گشاده شد آن ديوزاد
به چنگست ما را غم و سرد باد
ز ترکان کسي نيست همتاي اوي
که گيرد به رزم اندرون جاي اوي
کنون با دلي شاد و پيروز بخت
به توران خراميم با تاج و تخت
بفرمود تا هرچ بد خواسته
ز گنج و ز اسپان آراسته
ز چيزي که از بلخ بامي ببرد
بياورد يکسر به کهرم سپرد
ز کهرمش کهتر پسر بد چهار
بنه بر نهادند و شد پيش بار
برفتند بر هر سوي صد هيون
نشسته برو نيز صد رهنمون
دلش بود پربيم و سر پر شتاب
ازو دور بد خورد و آرام و خواب
يکي ترک بد نام اون گرگسار
ز لشکر بيامد بر شهريار
بدو گفت کاي شاه ترکان چين
به يک تن مزن خويشتن بر زمين
سپاهي همه خسته و کوفته
گريزان و بخت اندر آشوفته
پسر کوفته سوخته شهريار
بياري که آمد جز اسفنديار
هم آورد او گر بيايد منم
تن مرد جنگي به خاک افگنم
سپه را همي دل شکسته کني
به گفتار بي جنگ خسته کني
چون ارجاسپ نشنيد گفتار اوي
بايد آن دل و راي هشيار اوي
بدو گفت کاي شير پرخاشخر
ترا هست نام و نژاد و هنر
گر اين را که گفتي بجاي آوري
هنر بر زبان رهنماي آوري
ز توران زمين تا به درياي چين
ترا بخشم و بوم ايران زمين
سپهبد تو باشي به هر کشورم
ز فرمان تو يک زمان نگذرم
هم اندر زمان لشکر او را سپرد
کساني که بودند هشيار و گرد
همه شب همي خلعت آراستند
همي باره پهلوان خواستند
چو خورشيد زرين سپر برگرفت
شب تيره زو دست بر سر گرفت
بينداخت پيراهن مشک رنگ
چو ياقوت شد مهر چهرش به رنگ
ز کوه اندر آمد سپاه بزرگ
جهانگير اسفنديار سترگ
چو لشکر بياراست اسفنديار
جهان شد به کردار درياي قار
بشد گرد بستور پور زرير
که بگذاشتي بيشه زو نره شير
بياراست بر ميمنه جاي خويش
سپهبد بد و لشکر آراي خويش
چو گردوي جنگي بر ميسره
بيامد چو خور پيش برج بره
به پيش سپاه آمد اسفنديار
به زين اندرون گرزه گاوسار
به قلب اندرون شاه گشتاسپ بود
روانش پر از کين لهراسپ بود
وزان روي ارجاسپ صف برکشيد
ستاره همي روي دريا نديد
ز بس نيزه و تيغهاي بنفش
هوا گشته پر پرنياني درفش
بشد قلب ارجاسپ چون آبنوس
سوي راستش کهرم و بوق و کوس
سوي ميسره نام شاه چگل
که در جنگ ازو خواستي شير دل
برآمد ز هر دو سپه گير و دار
به پيش اندر آمد گو اسفنديار
چو ارجاسپ ديد آن سپاه گران
گزيده سواران نيزه روان
بيامد يکي تند بالا گزيد
به هر سوي لشکر همي بنگريد
ازان پس بفرمود تا ساروان
هيون آورد پيش ده کاروان
چنين گفت با نامداران براز
که اين کار گردد به مابر دراز
نيايد پديدار پيروزئي
نکو رفتني گر دل افروزئي
خود و ويژگان بر هيونان مست
بسازيم باهستگي راه جست
چو اسفنديار از ميان دو صف
چو پيل ژيان بر لب آورده کف
همي گشت برسان گردان سپهر
به چنگ اندرون گرزه گاو چهر
تو گفتي همه دشت بالاي اوست
روانش همي در نگنجد به پوست
خروش آمد و ناله کرناي
برفتند گردان لشکر ز جاي
تو گفتي ز خون بوم دريا شدست
ز خنجر هوا چون ثريا شدست
گران شد رکيب يل اسفنديار
بغريد با گرزه گاوسار
بيفشارد بر گرز پولاد مشت
ز قلب سپه گرد سيصد بکشت
چنين گفت کز کين فرشيدورد
ز دريا برانگيزم امروز گرد
ازان پس سوي ميمنه حمله برد
عنان باره تيزتگ را سپرد
صد و شست گرد از دليران بکشت
چو کهرم چنان ديد بنمود پشت
چنين گفت کاين کين خون نياست
کزو شاه را دل پر از کيمياست
عنان را بپيچيد بر ميسره
زمين شد چو درياي خون يکسره
بکشت از دليران صد و شصت و پنج
همه نامداران با تاج و گنج
چنين گفت کاين کين آن سي و هشت
گرامي برادر که اندر گذشت
چو ارجاسپ آن ديد با گرگسار
چنين گفت کز لشکر بي شمار
همه کشته شد هرک جنگي بدند
به پيش صف اندر درنگي بدند
ندانم تو خامش چرا مانده اي
چنين داستانها چرا رانده اي
ز گفتار او تيز شد گرگسار
بيامد به پيش صف کارزار
گرفته کمان کياني به چنگ
يکي تير پولاد پيکان خدنگ
چو نزديک شد راند اندر کمان
بزد بر بر و سينه پهلوان
ز زين اندر آويخت اسفنديار
بدان تا گماني برد گرگسار
که آن تير بگذشت بر جوشنش
بخست آن کياني بر روشنش
يکي تيغ الماس گون برکشيد
همي خواست از تن سرش را بريد
بترسيد اسفنديار از گزند
ز فتراک بگشاد پيچان کمند
به نام جهان آفرين کردگار
بينداخت بر گردن گرگسار
به بند اندر آمد سر و گردنش
بخاک اندر افگند لرزان تنش
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
گره زد به گردن برش پالهنگ
به لشکرگه آوردش از پيش صف
کشان و ز خون بر لب آورده کف
فرستاد بدخواه را نزد شاه
به دست همايون زرين کلاه
چنين گفت کاين را به پرده سراي
ببند و به کشتن مکن هيچ راي
کنون تا کرا بد دهد کردگار
که پيروز گردد ازين کارزار
وزان جايگه شد به آوردگاه
به جنگ اندر آورد يکسر سپاه
برانگيختند آتش کارزار
هوا تيره گون شد ز گرد سوار
چو ارجاسپ پيکار زان گونه ديد
ز غم پست گشت و دلش بردميد
به جنگاوران گفت کهرم کجاست
درفشش نه پيداست بر دست راست
همان تيغ زن کندر شيرگير
که بگذاشتي نيزه بر کوه و تير
به ارجاسپ گفتند کاسفنديار
به رزم اندرون بود با گرگسار
ز تيغ دليران هوا شد بنفش
نه پيداست آن گرگ پيکر درفش
غمي شد در ارجاسپ را زان شگفت
هيون خواست و راه بيابان گرفت
خود و ويژگان بر هيونان مست
برفتند و اسپان گرفته به دست
سپه را بران رزمگه بر بماند
خود و مهتران سوي خلج براند
خروشي برآمد ز اسفنديار
بلرزيد ز آواز او کوه و غار
به ايرانيان گفت شمشير جنگ
مداريد خيره گرفته به چنگ
نيام از دل و خون دشمن کنيد
ز تورانيان کوه قارن کنيد
بيفشارد ران لشکر کينه خواه
سپاه اندر آمد به پيش سپاه
به خون غرقه شد خاک و سنگ و گيا
بگشتس بخون گر بدي آسيا
همه دشت پا و بر و پشت بود
بريده سر و تيغ در مشت بود
سواران جنگي همي تاختند
به کالا گرفتن نپرداختند
چو ترکان شنيدند کارجاسپ رفت
همي پوستشان بر تن از غم بکفت
کسي را که بد باره بگريختند
دگر تيغ و جوشن فرو ريختند
به زنهار اسفنديار آمدند
همه ديده چون جويبار آمدند
بريشان ببخشود زورآزماي
ازان پس نيفگند کس را ز پاي
ز خون نيا دل بي آزار کرد
سري را بريشان نگهدار کرد
خود و لشکر آمد به نزديک شاه
پر از خون بر و تيغ و رومي کلاه
ز خون در کفش خنجر افسرده بود
بر و کتفش از جوش آزرده بود
بشستند شمشير و کفش به شير
کشيدند بيرون ز خفتانش تير
به آب اندر آمد سر و تن بشست
جهانجوي شادان دل و تن درست
يکي جامه سوکواران بخواست
بيامد بر داور داد و راست
نيايش همي کرد خود با پدر
بران آفريننده دادگر
يکي هفته بر پيش يزدان پاک
همي بود گشتاسپ با درد و باک
به هشتم به جا آمد اسفنديار
بيامد به درگاه او گرگسار
ز شيرين روان دل شده نااميد
تن از بيم لرزان چو از باد بيد
بدو گفت شاها تو از خون من
ستايش نيابي به هر انجمن
يکي بنده باشم بپيشت بپاي
هميشه به نيکي ترا رهنماي
به هر بد که آيد زبوني کنم
به رويين دژت رهنموني کنم
بفرمود تا بند بر دست و پاي
ببردند بازش به پرده سراي
به لشکر گه آمد که ارجاسپ بود
که ريزندها خون لهراسپ بود
ببحشيد زان رزمگه خواسته
سوار و پياده شد آراسته
سران و اسيران که آورده بود
بکشت آن کزو لشکر آزرده بود