شماره ٢٤

چو آگاه شد شاه کامد پسر
کلاه کيان بر نهاده بسر
مهان و کهانرا همه خواند پيش
همه زند و استا به نزديک خويش
همه موبدان را به کرسي نشاند
پس آن خسرو تيغ زن را بخواند
بيامد گو و دست کرده بکش
به پيش پدر شد پرستار فش
شه خسروان گفت با موبدان
بدان رادمردان و اسپهبدان
چه گوييد گفتا که آزاده ايد
به سختي همه پرورش داده ايد
به گيتي کسي را که باشد پسر
بدو شاد باشد دل تاجور
به هنگام شيرين به دايه دهد
يکي تاج زرينش بر سر نهد
همي داردش تا شود چيره دست
بياموزدش خوردن و بر نشست
بسي رنج بيند گرانمايه مرد
سوراي کندش آزموده نبرد
چو آزاده را ره به مردي رسد
چنان زر که از کان به زردي رسد
مراورا بجويد چو جويندگان
ورا بيش گويند گويندگان
سواري شود نيک و پيروز رزم
سرانجمنها به رزم و به بزم
چو نيرو کند با سرو يال و شاخ
پدر پير گشته نشسته به کاخ
جهان را کند يکسره زو تهي
نباشد سزاوار تخت مهي
ندارد پدر جز يکي نام تخت
نشسته در ايوان نگهبان رخت
پسر را جهان و درفش و سپاه
پدر را يکي تاج و زرين کلاه
نباشد بران پور همداستان
پسندند گردان چنين داستان
ز بهر يکي تاج و افسر پسر
تن باب را دور خواهد ز سر
کند با سپاهش پس آهنگ اوي
نهاده دلش نيز بر جنگ اوي
چه گوييد پيران که با اين پسر
چه نيکو بود کار کردن پدر
گزينانش گفتند کاي شهريار
نيايد خود اين هرگز اندر شمار
پدر زنده و پور جوياي گاه
ازين خام تر نيز کاري مخواه
جهاندار گفتا که اينک پسر
که آهنگ دارد به جاي پدر
وليکن من او را به چوبي زنم
که گيرند عبرت همه برزنم
ببندم چنانش سزاوار پس
ببندي که کس را نبستست کس
پسر گفت کاي شاه آزاده خوي
مرا مرگ تو کي کند آرزوي
ندانم گناهي من اي شهريار
که کردستم اندر همه روزگار
به جان تو اي شاه گر بد به دل
گمان برده ام پس سرم بر گسل
وليکن تو شاهي و فرمان تراست
تراام من و بند و زندان تراست
کنون بند فرما و گر خواه کش
مرا دل درستست و آهسته هش
سر خسروان گفت بند آوريد
مر او را ببنديد و زين مگذريد
به پيش آوريدند آهنگران
غل و بند و زنجيرهاي گران
دران انجمن کس به خواهش زبان
نجنبيد بر شهريار جهان
ببستند او را سر و دست و پاي
به پيش جهاندار گيهان خداي
چنانش ببستند پاي استوار
که هرکش همي ديد بگريست زار
چو کردند زنجير در گردنش
بفرمود بسته به در بردنش
بياريد گفتا يکي پيل نر
دونده پرنده چو مرغي به پر
فراز آوريدند پيلي چو نيل
مر او را ببستند بر پشت پيل
چو بردندش از پيش فرخ پدر
دو ديده پر از آب و رخساره تر
فرستاده سوي دژ گنبدان
گرفته پس و پيش اسپهبدان
پر از درد بردند بر کوهسار
ستون آوريدند ز آهن چهار
به کرده ستونها بزرگ آهنين
سر اندر هوا و بن اندر زمين
مر او را برانجا ببستند سخت
ز تختش بيفگند و برگشت بخت
نگهبان او کرد پس اند مرد
گو پهلوان زاده با داغ و درد
بدان تنگي اندر همي زيستي
زمان تا زمان زار بگريستي