شماره ٢٠

کي نامبردار فرخنده شاه
سوي گاه باز آمد از رزمگاه
به بستور گفتا که فردا پکاه
سوي کشور نامور کش سپاه
بيامد سپهبد هم از بامداد
بزد کوس و لشکر بنه برنهاد
به ايران زمين باز کردند روي
همه خيره دل گشته و جنگجوي
همه خستگان را ببردند نيز
نماندند از خواسته نيز چيز
به ايران زمين باز بردندشان
به دانا پزشکان سپردندشان
چو شاه جهان باز شد بازجاي
به پور مهين داد فرخ هماي
سپه را به بستور فرخنده داد
عجم را چنين بود آيين و داد
بدادش از آزادگان ده هزار
سواران جنگي و نيزه گزار
بفرمود و گفت اي گو رزمسار
يکي بر پي شاه توران بتاز
به ايتاش و خلج ستان برگذر
بکش هرک يابي به کين پدر
ز هرچيز بايست بردش به کار
بدادش همه بي مر و بي شمار
هم آنگاه بستور برد آن سپاه
و شاه جهان از بر تخت و گاه
نشست و کيي تاج بر سر نهاد
سپه را همه يکسره بار داد
در گنج بگشاد وز خواسته
سپه را همه کرد آراسته
سران را همه شهرها داد نيز
سکي را نماند ايچ ناداده چيز
کرا پادشاهي سزا بد بداد
کرا پايه بايست پايه نهاد
چو اندر خور کارشان داد ساز
سوي خانهاشان فرستاد باز
خراميد بر گاه و باره ببست
به کاخ شهنشاهي اندر نشست
بفرمود تا آذر افروختند
برو عود و عنبر همي سوختند
زمينش بکردند از زر پاک
همه هيزمش عود و عنبرش خاک
همه کاخ را کار اندام کرد
پسش خان گشتاسپيان نام کرد
بفرمود تا بر در گنبدش
بدادند جاماسپ را موبدش
سوي مرزدارانش نامه نوشت
که ما را خداوند يافه نهشت
شبان شده تيره مان روز کرد
کيان را به هر جاي پيروز کرد
به نفرين شد ارجاسپ ناآفرين
چنين است کار جهان آفرين
چو پيروزي شاهتان بشنويد
گزيتي به آذر پرستان دهيد
چو آگاه شد قيصر آن شاه روم
که فرخ شد آن شاه و ارجاسپ شوم
فرسته فرستاد با خواسته
غلامان و اسپان آراسته
شه بت پرستان و رايان هند
گزيتش بدادند شاهان سند