شماره ١٩

چو ترکان بديدند کارجاسپ رفت
همي آيد از هر سوي تيغ تفت
همه سرکشانشان پياده شدند
به پيش گو اسفنديار آمدند
کمانچاي چاچي بينداختند
قباي نبردي برون آختند
به زاريش گفتند گر شهريار
دهد بندگان را به جان زينهار
بدين اندر آييم و خواهش کنيم
همه آذران را نيايش کنيم
ازيشان چو بشنيد اسفنديار
به جان و به تن دادشان زينهار
بران لشگر گشن آواز داد
گو نامبردار فرخ نژاد
که اين نامداران ايرانيان
بگرديد زين لشکر چينيان
کنون کاين سپاه عدو گشت پست
ازين سهم و کشتن بداريد دست
که بس زاروارند و بيچاره وار
دهدي اين سگان را به جان زينهار
بداريد دست از گرفتن کنون
مبنديد کس را مريزيد خون
متازيد و اين کشتگان مسپريد
بگرديد و اين خستگان بشمريد
مگيريدشان بهر جان زرير
بر اسپان جنگي مپاييد دير
چو لشکر شنيدند آواز اوي
شدند از بر خستگان بارزوي
به لشکرگه خود فرود آمدند
به پيروز گشتن تبيره زدند
همه شب نخفتند زان خرمي
که پيروزي بودشان رستمي
چو اندر شکست آن شب تيره گون
به دشت و بيابان فرو خورد خون
کي نامور با سران سپاه
بيامد به ديدار آن رزمگاه
همي گرد آن کشتگان بر بگشت
کرا ديد بگريست و اندر گذشت
برادرش را ديد کشته به زار
به آوردگاهي برافگنده خوار
چو او را چنان زار و کشته بديد
همه جامه خسروي بردريد
فرود آمد از شولک خوب رنگ
به ريش خود اندر زده هر دو چنگ
همي گفت کي شاه گردان بلخ
همه زندگاني ما کرده تلخ
دريغا سوارا شها خسروا
نبرده دليرا گزيده گوا
ستون منا پرده کشورا
چراغ جهان افشر لشکرا
فرود آمد و برگرفتش ز خاک
به دست خودش روي بسترد پاک
به تابوت زرينش اندر نهاد
تو گفتي زرير از بنه خود نزاد
کيان زادگان و جوانان خويش
به تابوتها در نهادند پيش
بفرمود تا کشتگان بشمرند
کسي را که خستست بيرون برند
بگرديد بر گرد آن رزمگاه
به کوه و بيابان و بر دشت و راه
از ايرانيان کشته بد سي هزار
ازان هفتصد سرکش و نامدار
هزار چل از نامور خسته بود
که از پاي پيلان به در جسته بود
وزان ديگران کشته بد صد هزار
هزار و صد و شست و سه نامدار
ز خسته بدي سه هزار و دويست
برين جاي بر تا تواني مه ايست