سخن دقيقي

چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت
فرود آمد از تخت و بربست رخت
به بلخ گزين شد بران نوبهار
که يزدان پرستان بدان روزگار
مران جاي را داشتندي چنان
که مر مکه را تازيان اين زمان
بدان خانه شد شاه يزدان پرست
فرود آمد از جايگاه نشست
ببست آن در آفرين خانه را
نماند اندرو خويش و بيگانه را
بپوشيد جامه پرستش پلاس
خرد را چنان کرد بايد سپاس
بيفگند ياره فرو هشت موي
سوي روشن دادگر کرد روي
همي بود سي سال خورشيد را
برينسان پرستيد بايد خداي
نيايش همي کرد خورشيد را
چنان بوده بد راه جمشيد را
چو گشتاسپ بر شد به تخت پدر
که هم فر او داشت و بخت پدر
به سر بر نهاد آن پدر داده تاج
که زيبنده باشد بر آزاده تاج
منم گفت يزدان پرستنده شاه
مرا ايزد پاک داد اين کلاه
بدان داد ما را کلاه بزرگ
که بيرون کنيم از رم ميش گرگ
سوي راه يزدان بيازيم چنگ
بر آزاده گيتي نداريم تنگ
چو آيين شاهان بجاي آوريم
بدان را به دين خداي آوريم
يکي داد گسترد کز داد اوي
ابا گرگ ميش آب خوردي به جوي
پس آن دختر نامور قيصرا
که ناهيد بد نام آن دخترا
کتايونش خواندي گرانمايه شاه
دو فرزندش آمد چو تابنده ماه
يکي نامور فرخ اسفنديار
شه کارزاري نبرده سوار
پشوتن دگر گرد شمشير زن
شه نامبردار لشکرشکن
چو گشتي بران شاه نو راست شد
فريدون ديگر همي خواست شد
گزيدش بدادند شاهان همه
نشستن دل نيک خواهان همه
مگر شاه ارجاسپ توران خداي
که ديوان بدندي به پيشش به پاي
گزيتش نپذرفت و نشنيد پند
اگر پند نشنيد زو ديد بند
وزو بستدي نيز هر سال باژ
چرا داد بايد به هامال باژ