شماره ١٢

بشد اهرن و هرچ گشتاسپ خواست
بياورد چون کارها گشت راست
ز دريا به زين اندر آورد پاي
برفتند يارانش با او ز جاي
چو هيشوي کوه سقيلا بديد
به انگشت بنمود و خود را کشيد
خود و اهرن از جاي گشتند باز
چو خورشيد برزد سنان از فراز
جهانجوي بر پيش آن کوه بود
که آرام آن مار نستوه بود
چو آن اژدهابرز او را بديد
به دم سوي خويشش همي درکشيد
چو از پيش زين اندر آويخت ترگ
برو تير باريد همچون تگرگ
چو تنگ اندر آمد بران اژدها
همي جست مرد جوان زو رها
سبک خنجر اندر دهانش نهاد
ز دادار نيکي دهش کرد ياد
بزد تيز دندان بدان خنجرش
همه تيغها شد به کام اندرش
به زهر و به خون کوه يکسر بشست
همي ريخت زو زهر تا گشت سست
به شمشير برد آن زمان دست شير
بزد بر سر اژدهاي دلير
همي ريخت مغزش بران سنگ سخت
ز باره درآمد گو نيکبخت
بکند از دهانش دو دندان نخست
پس آنگه بيامد سر و تن بشست
خروشان بغلتيد بر خاک بر
به پيش خداوند پيروزگر
کجا داد آن دستگاه بزرگ
بران گرگ و آن اژدهاي سترگ
همي گفت لهراسپ و فرخ زرير
شدند از تن و جان گشتاسپ سير
به روشن روان و دل و زور و تاب
همانا نبينند ما را به خواب
بجز رنج و سختي نبينم ز دهر
پراگنده بر جاي ترياک زهر
مگر زندگاني دهد کردگار
که بينم يکي روي آن شهريار
دگر چهر فرخ برادر زرير
بگويم که گشتم من از تاج سير
بگويم که بر من چه آمد ز بخت
همي تخت جستم که گم گشت تخت
پر از آب رخ بارگي برنشست
همان خنجر آب داده به دست
چو نزديک هيشوي و اهرن رسيد
همه ياد کرد آن شگفتي که ديد
به اهرن چنين گفت کان اژدها
بدين خنجر تيز شد بي بها
شما از دم اژدهاي بزرگ
پر از بيم گشتيد از کار گرگ
مرا کارزار دلاور سران
سرافراز با گرزهاي گران
بسي تيز آيد ز جنگ نهنگ
که از ژرف برآيد به جنگ
چنين اژدها من بسي ديده ام
که از رزم او سر نپيچيده ام
شنيدند هيشوي و اهرن سخن
ازان نو به گفتار دانش کهن
چو آواز او آن دو گردن فراز
شنيدند و بردند پيشش نماز
به گشتاسپ گفتند کي نره شير
که چون تو نزايد ز مادر دلير
بياورد اهرن بسي خواسته
گرانمايه اسپان آراسته
يکي تيغ برداشت و يک باره جنگ
کماني و سه چوبه تير خدنگ
به هيشوي داد آن دگر هرچ بود
ز دينار وز جامه نابسود
چنين گفت گشتاسپ با سرکشان
کزين کس نبايد که دارد نشان
نه از من که نر اژدها ديده ام
گر آواز آن گرگ بشنيده ام
وزان جايگه شاد و خرم برفت
به سوي کتايون خراميد تفت
بشد اهرن و گاو گردون ببرد
تن اژدها کهتران را سپرد
که اين را به درگاه قيصر بريد
به پيش بزرگان لشگر بريد
خود از پيش گاوان و گردون برفت
به نزديک قيصر خراميد تفت
به روم اندرون آگهي يافتند
جهانديدگان پيش بشتافتند
چو گاو اندر آمد به هامون ز کوه
خروشي بد اندر ميان گروه
ازان زخم و آن اژدهاي دژم
کزان بود بر گاو گردون ستم
همي آمد از چرخ بانگ چکاو
تو گفتي ندارد تن گاو تاو
هرانکس که آن زخم شمشير ديد
خروشيدن گاو گردون شنيد
همي گفت کاين خنجر اهرنست
وگر زخم شيراوژن آهرمنست
همانگاه قيصر ز ايوان براند
بزرگان و فرزانگان را بخواند
بران اژدها بر يکي جشن کرد
ز شبگير تا شد جهان لاژورد
چو خورشيد بنهاد بر چرخ تاج
به کردار زر آب شد روي عاج
فرستاده قيصر سقف را بخواند
بپرسيد و بر تخت زرين نشاند
ز بطريق وز جاثليقان شهر
هرانکس کش از مردمي بود بهر
به پيش سکوبا شدند انجمن
جهانديده با قيصر و راي زن
به اهرن سپردند پس دخترش
به دستوري مهربان مادرش
ز ايوان چو مردم پراکنده شد
دل نامور زان سخن زنده شد
چنين گفت کامروز روز منست
بلند آسمان دلفروز منست
که کس چون دو داماد من در جهان
نبينند بيش از کهان و مهان
نوشتند نامه به هر مهتري
کجا داشتي تخت گر افسري
که نر اژدها با سرافراز گرگ
تبه شد به دست دو مرد سترگ
يکي منظري پيش ايوان خويش
برآورده چون تخت رخشان خويش
به ميدان شدندي دو داماد اوي
بياراستندي دل شاد اوي
به تير و به چوگان و زخم سنان
بهر دانشي گرد کرده عنان
همي تاختندي چپ و دست راست
که گفتي سواري بديشان سزاست
چنين تا برآمد برين روزگار
بيامد کتايون آموزگار
به گشتاسپ گفت اي نشسته دژم
چه داري ز انديشه دل را به غم
به روم از بزرگان دو مهتر بدند
که با تاج و با گنج و افسر بدند
يکي آنک نر اژدها را بکشت
فراوان بلا ديد و ننمود پشت
دگر آنک بر گرگ بدريد پوست
همه روم يکسر پرآواز اوست
به ميدان قيصر به ننگ و نبرد
همي به آسمان اندر آرند گرد
نظاره شو انجا که قيصر بود
مگر بر دلت رنج کمتر بود
بدو گفت گشتاسپ کاي خوب چهر
ز قيصر مرا کي بود داد و مهر
ترا با من از شهر بيرون کند
چو بيند مرا مردمي چون کند
وليکن ترا گر چنين است راي
نپيچم ز راي تو اي رهنماي
بيامد به ميدان قيصر رسيد
همي بود تا زخم چوگان بديد
ازيشان يکي گوي و چوگان بخواست
ميان سواران برافگند راست
برانگيخت آن بارگي را ز جاي
يلان را همه کند شد دست و پاي
به ميدان کسي نيز گويي نديد
شد از زخم او در جهان ناپديد
سواران کجا گوي او يافتند
به چوگان زدن نيز نشتافتند
شدند آن زمان روميان زردروي
همه پاک با غلغل و گفت و گوي
کمان برگرفتند و تير خدنگ
برفتند چندي سواران جنگ
چو آن ديد گشتاسپ برخاست و گفت
که اکنون هنرها نشايد نهفت
بيفگند چوگان کمان برگرفت
زه و توز ازو دست بر سر گرفت
نگه کرد قيصر بران سرفراز
بدان چنگ و يال و رکيب دراز
بپرسيد و گفت اين سوار از کجاست
که چندين بپيچد چپ و دست راست
سرافراز گردان بسي ديده ام
سواري بدين گونه نشنيده ام
بخوانيد تا زو بپرسم که کيست
فرشتست گر همچو ما آدميست
بخواندند گشتاسپ را پيش اوي
بپيچيد جان بدانديش اوي
به گشتاسپ گفت اي نبرده سوار
سر سرکشان افسر کارزار
چه نامي بمن گوي شهر و نژاد
ورا زين سخن هيچ پاسخ نداد
چنين گفت کان خوار بيگانه مرد
که از شهرقيصر ورا دور کرد
چو داماد گشتم ز شهرم براند
کس از دفترش نام من بر نخواند
ز قيصر ستم بر کتايون رسيد
که مردي غريب از ميان برگزيد
نرفت اندرين جز به آيين شهر
ازان راستي خواري آمدش بهر
به بيشه درون آن زيانکار گرگ
به کوه بزرگ اژدهاي سترگ
سرانشان به زخم من آمد به پاي
بران کار هيشوي بد رهنماي
که دندانهاشان بخان منست
همان زخم خنجر نشان منست
ز هيشوي قيصر بپرسد سخن
نوست اين نگشتست باري کهن
چو هيشوي شد پيش دندان ببرد
گذشته سخنها برو بر شمرد
به پوزش بياراست قيصر زبان
بدو گفت بيداد رفت اي جوان
کنون آن گرامي کتايون کجاست
مرا گر ستمگاره خواند رواست
ز ميرين و اهرن برآشفت و گفت
که هرگز نماند سخن در نهفت
همانگه نشست از بر بادپاي
به پوزش بيامد بر پاک راي
بسي آفرين کرد فرزند را
مران پاک دامن خردمند را
بدو گفت قيصر که اي ماهروي
گزيدي تو اندر خور خويش شوي
همه دوده را سر برافراختي
برين نيکبختي که تو ساختي
به پرسش بدو گفت ز انباز خويش
مگر بر تو پيدا کند راز خويش
که آرام و شهر و نژادش کجاست
بگويد مگر مر ترا گفت راست
چنين داد پاسخ که پرسيدمش
نه بر دامن راستي ديدمش
نگويد همي پيش من راز خويش
نهان دارد از هرکس آواز خويش
گمانم که هست از نژاد بزرگ
که پرخاش جويست و گرد و سترگ
ز هرچش بپرسم نگويد تمام
فرخ زاد گويد که هستم به نام
وزان جايگه سوي ايوان گذشت
سپهر اندرين نيز چندي بگشت
چو گشتاسپ برخاست از بامداد
سر پرخرد سوي قيصر نهاد
چو قيصر ورا ديد خامش بماند
بران نامور پيشگاهش نشاند
کمر خواست از گنج و انگشتري
يکي نامور افسري مهتري
ببوسيد و پس بر سر او نهاد
ز کار گذشته بسي کرد ياد
چنين گفت با هرک بد يادگير
که بيدار باشيد برنا و پير
فرخ زاد را جمله فرمان بريد
ز گفتار و کردار او مگذريد
ازان آگهي شد به هر کشوري
به هر پادشاهي و هر مهتري