شماره ١٠

چو نزديک شد بيشه و جاي گرگ
بپيچيد ميرين و مرد سترگ
به گشتاسپ بنمود به انگشت راست
که آن اژدها را نشيمن کجاست
وزو بازگشتند هر دو به درد
پر از خون دل و ديده پر آب زرد
چنين گفت هيشوي کان سرفراز
دليرست و دانا و هم رزمساز
بترسم بروبر ز چنگال گرگ
که گردد تباه اين جوان سترگ
چو گشتاسپ نزديک آن بيشه شد
دل رزمسازش پر انديشه شد
فرود آمد از باره سرفراز
به پيش جهاندار و بردش نماز
همي گفت ايا پاک پروردگار
فروزنده گردش روزگار
تو باشي بدين بد مرا دستگير
ببخشاي بر جان لهراسپ پير
که گر بر من اين اژدهاي بزرگ
که خواند ورا ناخردمند گرگ
شود پادشاه چون پدر بشنود
خروشان شود زان سپس نغنود
بماند پر از درد چون بيهشان
به هر کس خروشان و جويا نشان
اگر من شوم زين بد دد ستوه
بپوشم سر از شرم پيش گروه
بگفت اين و بر بارگي برنشست
خروشان و جوشان و تيغي به دست
کماني به زه بر به بازو درون
همي رفت بيدار دل پر زخون
ز ره چون به تنگ اندر آمد سوار
بغريد برسان ابر بهار
چو گرگ از در بيشه او را بديد
خروشي به ابر سيه برکشيد
همي کند روي زمين را به چنگ
نه بر گونه شير و چنگ پلنگ
چو گشتاسپ آن اژدها را بديد
کمان را به زه کرد و اندر کشيد
چو باد از برش تيرباران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت
دد از تير گشتاسپي خسته شد
دليريش با درد پيوسته شد
بياسود و برخاست از جاي گرگ
بيامد بسان هيون سترگ
سرو چون گوزنان به پيش اندرون
تن از زخم پر درد ودل پر زخون
چو نزديک اسپ اندر آمد ز راه
سروني بزد بر سرين سياه
که از خايه تا ناف او بردريد
جهانجوي تيغ از ميان برکشيد
پياده بزد بر ميان سرش
بدو نيم شد پشت و يال و برش
بيامد به پيش خداوند دد
خداوند هر دانش و نيک و بد
همي آفرين خواند بر کردگار
که اي آفريننده روزگار
تويي راه گم کرده را رهنماي
تويي برتر برترين يک خداي
همه کام و پيروزي از کام تست
همه فر و دانايي از نام تست
چو برگشت از جايگاه نماز
بکند آن دو دندان که بودش دراز
وزان بيشه تنها سر اندر کشيد
همي رفت تا پيش دريا رسيد
بر آب هيشوي و ميرين به درد
نشسته زبانها پر از ياد کرد
سخنشان ز گشتاسپ بود و ز گرگ
که زارا سوار دلير و سترگ
که اکنون به رزمي بزرگ اندرست
دريده به چنگال گرگ اندرست
چو گشتاسپ آمد پياده پديد
پر از خون و رخ چون گل شنبليد
چو ديدنش از جاي برخاستند
به زاري خروشيدن آراستند
به زاري گرفتندش اندر کنار
رخان زرد و مژگان چو ابر بهار
که چون بود با گرگ پيکار تو
دل ما پر از خون بد از کار تو
بدو گفت گشتاسپ کاي نيک راي
به روم اندرون نيست بيم از خداي
بران سان يکي اژدهاي دلير
به کشور بمانند تا سال دير
برآيد جهاني شود زو هلاک
چه قيصر مر او را چه يک مشت خاک
به شمشير سلمش زدم به دو نيم
سرآمد شما را همه ترس و بيم
شويد آن شگفتي ببينيد گرم
کزان بيشتر کس نديدست چرم
يکي ژنده پيلست گويي به پوست
همه بيشه بالا و پهناي اوست
بران بيشه رفتند هر دو دوان
ز گفتار او شاد و روشن روان
بديدند گرگي به بالاي پيل
به چنگال شيران و همرنگ نيل
بدو زخم کرده ز سر تا به پاي
دو شيرست گويي فتاده به جاي
چو ديدند کردند زو آفرين
بران فرمند آفتاب زمين
دلي شاد زان بيشه باز آمدند
بر شير جنگي فراز آمدند
بسي هديه آورد ميرين برش
بر آن سان که بد مرد را در خورش
بجز ديگر اسپي نپذرفت زوي
وزانجا سوي خانه بنهاد روي
چو آمد ز دريا به آرام خويش
کتايون بينادلش رفت پيش
بدو گفت جوشن کجا يافتي
کز ايدر به نخچير بشتافتي
چنين داد پاسخ که از شهر من
بيامد يکي نامور انجمن
مرا هديه اين جوشن و تيغ و خود
بدادند و چندي ز خويشان درود
کتايون مي آورد همچون گلاب
همي خورد با شوي تا گاه خواب
بخفتند شادان دو اختر گراي
جوانمرد هزمان بجستي ز جاي
بديدي به خواب اندرون رزم گرگ
به کردار نر اژدهاي سترگ
کتايون بدو گفت امشب چه بود
که هزمان بترسي چنين نابسود
چنين داد پاسخ که من تخت خويش
بديدم به خواب اختر و بخت خويش
کتايون بدانست کو را نژاد
ز شاهي بود يک دل و يک نهاد
بزرگست و با او نگويد همي
ز قيصر بلندي نجويد همي
بدو گفت گشتاسپ کاي ماهروي
سمن خد و سيمين بر و مشکبوي
بياراي تا ما به ايران شويم
از ايدر به جاي دليران شويم
ببيني بر و بوم فرخنده را
همان شاه با داد و بخشنده را
کتايون بدو گفت خيره مگوي
به تيزي چنين راه رفتن مجوي
چو ز ايدر به رفتن نهي روي را
هم آواز کن پيش هيشوي را
مگر بگذراند به کشتي ترا
جهان تازه شد چون گذشتي ترا
من ايدر بمانم به رنج دراز
ندانم که کي بينمت نيز باز
به نارفته در جامه گريان شدند
بران آتش درد بريان شدند
چو از چرخ بفروخت گردنده شيد
جوانان بيداردل پر اميد
ازان خانه بزم برخاستند
ز هرگونه يي گفتن آراستند
که تا چون شود بر سر ما سپهر
به تندي گذارد جهان گر به مهر
وزان روي چون باد ميرين برفت
به نزديک قيصر خراميد تفت
چنين گفت کاي نامدار بزرگ
به پايان رسيد آن زيانهاي گرگ
همه بيشه سرتابسر اژدهاست
تو نيز ار شگفتي ببيني رواست
بيامد دمان کرد آهنگ من
يکي خنجري يافت از چنگ من
ز سر تا ميانش بدو نيم شد
دل ديو زان زخم پر بيم شد
بباليد قيصر ز گفتار اوي
برافروخت پژمرده رخسار اوي
بفرمود تا گاو گردون برند
سراپرده از شهر بيرون برند
يکي بزمگاهي بياراستند
مي و رود و رامشگران خواستند
ببردند گاوان گردون کشان
بران بيشه کز گرگ بودي نشان
برفتند وديدند پيلي ژيان
به خنجر بريده ز سر تا ميان
چو بيرون کشيدندش از مرغزار
به گاوان گردون کش تاودار
جهاني نظاره بران پير گرگ
چه گرگ آن ژيان نره شير سترگ
چو قيصر بديد آن تن پيل مست
ز شادي بسي دست بر زد به دست
همان روز قيصر سقف را بخواند
به ايوان و دختر به ميرين رساند
نوشتند نامه بهر کشوري
سکوبا و بطريق و هر مهتري
که ميرين شير آن سرافرازم روم
ز گرگ دلاور تهي کرد بوم