شماره ٧

چنان بود قيصر بدانگه براي
که چون دختر او رسيدي بجاي
چو گشتي بلند اختر و جفت جوي
بديدي که آمدش هنگام شوي
يکي گرد کردي به کاخ انجمن
بزرگان فرزانه و راي زن
هرانکس که بودي مر او را همال
ازان نامدارن برآورده يال
ز کاخ پدر دختر ماه روي
بگشتي بران انجمن جفت جوي
پرستنده بودي به گرد اندرش
ز مردم نبودي پديد افسرش
پس پرده قيصر آن روزگار
سه بد دختر اندر جهان نامدار
به بالا و ديدار و آهستگي
به بايستگي هم به شايستگي
يکي بود مهتر کتايون به نام
خردمند و روشن دل و شادکام
کتايون چنان ديد يک شب به خواب
که روشن شدي کشور از آفتاب
يکي انجمن مرد پيدا شدي
از انبوه مردم ثريا شدي
سر انجمن بود بيگانه يي
غريبي دل آزار و فرزانه يي
به بالاي سرو و به ديدار ماه
نشستنش چون بر سر گاه شاه
يکي دسته دادي کتايون بدوي
وزو بستدي دسته رنگ و بوي
يکي انجمن کرد قيصر بزرگ
هر آن کس که بودند گرد و سترگ
به شبگير چون بردميد آفتاب
سر نامداران برآمد ز خواب
بران انجمن شاد بنشاندند
ازان پس پري چهره را خواندند
کتايون بشد با پرستار شست
يکي دسته گل هر يکي را به دست
همي گشت چندان کش آمد ستوه
پسندش نيامد کسي زان گروه
از ايوان سوي پرده بنهاد روي
خرامان و پويان و دل جفت جوي
هم آنگه زمين گشت چون پر زاغ
چنين تا سر از کوه بر زد چراغ
بفرمود قيصر که از کهتران
به روم اندرون مايه ور مهتران
بيارند يکسر به کاخ بلند
بدان تا که باشد به خوبي پسند
چو آگاهي آمد به هر مهتري
بهر نامداري و کنداوري
خردمند مهتر به گشتاسپ گفت
که چندين چه باشي تو اندر نهفت
برو تا مگر تاج و گاه مهي
ببيني دلت گردد از غم تهي
چو بشنيد گشتاسپ با او برفت
به ايوان قيصر خراميد تفت
به پيغوله يي شد فرود از مهان
پر از درد بنشست خسته نهان
برفتند بيدار دل بندگان
کتايون و گل رخ پرستندگان
همي گشت بر گرد ايوان خويش
پسش بخردان و پرستار پيش
چو از دور گشتاسپ را ديد گفت
که آن خواب سر برکشيد از نهفت
بدان مايه ور نامدار افسرش
هم آنگه بياراست خرم سرش
چو دستور آموزگار آن بديد
هم اندر زمان پيش قيصر دويد
که مردي گزين کرد از انجمن
به بالاي سرو سهي در چمن
به رخ چون گلستان و با يال و کفت
که هرکش ببيند بماند شگفت
بد آنست کو را ندانيم کيست
تو گويي همه فره ايزديست
چنين داد پاسخ که دختر مباد
که از پرده عيب آورد بر نژاد
اگر من سپارم بدو دخترم
به ننگ اندرون پست گردد سرم
هم او را و آنرا که او برگزيد
به کاخ اندرون سر ببايد بريد
سقف گفت کاين نيست کاري گران
که پيش از تو بودند چندي سران
تو با دخترت گفتي انباز جوي
نگفتي که رومي سرافراز جوي
کنون جست آنرا که آمدش خوش
تو از راه يزدان سرت را مکش
چنين بود رسم نياکان تو
سرافراز و دين دار و پاکان تو
به آيين اين شد پي افگنده روم
تو راهي مگير اندر آباد بوم
همايون نباشد چنين خود مگوي
به راهي که هرگز نرفتي مپوي