قسمت هفتم

چنين گفت هر کو نديدست گنگ
نبايد که خواهد بگيتي درنگ
بفرمود تا کار برساختند
دو زورق بآب اندر انداختند
شناساي کشتي هر آنکس که بود
که بر ژرف دريا دليري نمود
بفرمود تا بادبان برکشيد
بدرياي بي مايه اندر کشيد
همان راه دريا بيک ساله راه
چنان تيز شد باد در هفت ماه
که آن شاه و لشکر بدين سو گذشت
که از باد کژ آستي تر نگشت
سپهدار لشکر بخشکي کشيد
ببستند کشتي و هامون بديد
خورش کرد و پوشش هم آنجا يله
بملاح و آنکس که کردي خله
بفرمود دينار و خلعت ز گنج
ز گيتي کسي را که بردند رنج
وزان آب راه بيابان گرفت
جهاني ازو مانده اندر شگفت
چو آگاه شد اشکش آمد براه
ابا لشکري ساخته پيش شاه
پياده شد از اسب و روي زمين
ببوسيد و بر شاه کرد آفرين
همه تيز و مکران بياراستند
ز هر جاي رامشگران خواستند
همه راه و بي راه آواي رود
تو گفتي هوا تار شد رود پود
بديوار ديبا برآويختند
درم با شکر زير پي ريختند
بمکران هرآنکس که بد مهتري
وگر نامداري و کنداوري
برفتند با هديه و با نثار
بنزديک پيروزگر شهريار
و زآن مرز چندانک بد خواسته
فراز آوريد اشکش آراسته
ز اشکش پذيرفت شاه آنچ ديد
و زآن نامداران يکي برگزيد
ورا کرد مهتر بمکران زمين
بسي خلعتش داد و کرد آفرين
چو آمد ز مکران و توران بچين
خود و سرفرازان ايران زمين
پذيره شدش رستم زال سام
سپاهي گشاده دل و شاد کام
چو از دور کيخسرو آمد پديد
سوار سرفراز چترش کشيد
پياده شد از باره بردش نماز
گرفتش ببر شاه گردن فراز
بگفت آن شگفتي که ديد اندر آب
ز گم بودن جادو افراسياب
بچين نيز مهمان رستم بماند
بيک هفته از چين بماچين براند
همي رفت سوي سياوش گرد
بماه سفندار مذ روز ارد
چو آمد بدان شارستان پدر
دو رخساره پر آب و خسته جگر
بجايي که گر سيوز بدنشان
گروي بنفرين مردم کشان
سر شاه ايران بريدند خوار
بيامد بدان جايگه شهريار
همي ريخت برسر ازان تيره خاک
همي کرد روي و بر خويش چاک
بماليد رستم بران خاک روي
بنفريد برجان ناکس گروي
همي گفت کيخسرو اي شهريار
مراماندي در جهان يادگار
نماندم زکين تومانند چيز
برنج اندرم تا جهانست نيز
بپرداختم تخت افراسياب
ازين پس نه آرام جويم نه خواب
بر اميد آن کش بچنگ آورم
جهان پيش او تار وتنگ آورم
ازان پس بدان گنج بنهاد سر
که مادر بدو ياد کرد از پدر
در گنج بگشاد و روزي بداد
دو هفته دران شارستان بود شاد
برستم دو صد بدره دينار داد
همان گيو را چيز بسيار داد
چو بشنيد گستهم نوذر که شاه
بدان شارستان پدر کرد راه
پذيره شدش با سپاهي گران
زايران بزرگان و کنداوران
چو از دور ديد افسر و تاج شاه
پياده فراوان بپيمود راه
همه يکسره خواندند آفرين
بران دادگر شهريار زمين
بگستهم فرمود تا برنشست
همه راه شادان و دستش بدثست
کشيدند زان روي ببهشت گنگ
سپه را بنزديک شاه آب و رنگ
وفا چون درختي بود ميوه دار
همي هرزماني نو آيد ببار
نياسود يک تن ز خورد و شکار
همان يک سواره همان شهريار
زترکان هرآنکس که بد سرفراز
شدند ازنوازش همه بي نياز
برخشنده روز و بهنگام خواب
هم آگهي جست ز افراسياب
ازيشان کسي زو نشاني نداد
نکردند ازو در جهان نيز ياد
جهاندار يک شب سرو تن بشست
بشد دور با دفتر زند و است
همه شب بپيش جهان آفرين
همي بود گريان وسربر زمين
همي گفت کين بنده ناتوان
هميشه پر از درد دارد روان
همه کوه و رود و بيابان و آب
نبيند نشاني ز افراسياب
همي گفت کاي داور دادگر
تودادي مرانازش و زور و فر
که او راه تو دادگر نسپرد
کسي را زگيتي بکس نشمرد
تو داني که او نيست برداد و راه
بسي ريخت خون سربيگناه
مگر باشدم دادگر يک خداي
بنزديک آن بدکنش رهنماي
توداني که من خود سراينده ام
پرستنده آفريننده ام
بگيتي ازو نام و آواز نيست
ز من راز باشد ز تو راز نيست
اگر زو تو خشنودي اي دادگر
مرابازگردان ز پيکار سر
بکش در دل اين آتش کين من
بآيين خويش آور آيين من
ز جاي نيايش بيامد بتخت
جوان سرافراز و پيروز بخت
همي بود يک سال در حصن گنگ
برآسود از جنبش و ساز جنگ
چو بودن بگنگ اندرون شد دراز
بديدار کاوسش آمد نياز
بگستهم نوذر سپرد آن زمين
ز قچغار تا پيش درياي چين
بي اندازه لشکر بگستهم داد
بدو گفت بيدار دل باش و شاد
بچين و بمکران زمين دست ياز
بهر سو فرستاده و نامه ساز
همي جوي ز افراسياب آگهي
مگر زو شود روي گيتي تهي
و زآن جايگه خواسته هرچ بود
ز دينار وز گوهر نابسود
ز مشک و پرستار و زرين ستام
همان جامه و اسب و تخت وغلام
زگستردنيها و آلات چين
ز چيزي که خيزد ز مکران زمين
ز گاوان گردونکشان چل هزار
همي راندپيش اندرون شهريار
همي گفت هرگز کسي پيش ازين
نديد ونبد خواسته بيش ازين
سپه بود چندانک برکوه و دشت
همي ده شب و روز لشکر گذشت
چو دمدار برداشتي پيشرو
بمنزل رسيدي همي نو بنو
بيامد بران هم نشان تا بچاج
بياويخت تاج از برتخت عاج
بسغد اندرون بود يک هفته شاه
همه سغد شد شاه را نيک خواه
وزآنجا بشهر بخارا رسيد
ز لشکر هوا را همي کس نديد
بخورد و بياسود و يک هفته بود
دوم هفته با جامه نابسود
بيامد خروشان بآتشکده
غمي بود زان اژدهاي شده
که تور فريدون برآورده بود
بدو اندرون کاخها کرده بود
بگسترد بر موبدان سيم و زر
برآتش پراگند چندي گهر
و زآن جايگه سر برفتن نهاد
همي رفت با کام دل شاه شاد
بجيحون گذر کرد بر سوي بلخ
چشيده ز گيتي بسي شور و تلخ
ببلخ اندرون بود يک ماه شاه
سر ماه بر بلخ بگزيد راه
بهر شهر در نامور مهتري
بماندي سرافراز بالشکري
ببستند آذين به بيراه و راه
بجايي که بگذشت شاه و سپاه
همه بوم کشور بياراستند
مي و رود و رامشگران خواستند
درم ريختند از بر و زعفران
چه دينار و مشک از کران تا کران
بشهر اندرون هرک درويش بود
وگر سازش از کوشش خويش بود
درم داد مر هر يکي را ز گنج
پراگنده شد بدره پنجاه و پنج
سر هفته را کرد آهنگ ري
سوي پارس نزديک کاوس کي
دو هفته بري نيز بخشيد و خورد
سيم هفته آهنگ بغداد کرد
هيونان فرستاد چندي ز ري
بنزديک کاوس فرخنده پي
دل پير زان آگهي تازه شد
تو گفتي که بر ديگر اندازه شد
بايوانها تخت زرين نهاد
بخانه در آرايش چين نهاد
ببستند آذين بشهر وبه راه
همه برزن و کوي و بازارگاه
پذيره شدندش همه مهتران
بزرگان هر شهر وکنداوران
همه راه و بي راه گنبد زده
جهان شد چو ديبا بزر آزده
همه مشک با گوهر آميختند
ز گنبد بسرها فرو ريختند
چو بيرون شد از شهر کاوس کي
ابا نامداران فرخنده پي
سوي طالقان آمد و مرو رود
جهان بود پربانگ و آواي رود
و زآن پس براه نشاپور شاه
بديدند مر يکدگر را براه
نيا را چو ديد از کران شاه نو
برانگيخت آن باره تندرو
بروبرنيا برگرفت آفرين
ستايش سزاي جهان آفرين
همي گفت بي تو مبادا جهان
نه تخت بزرگي نه تاج مهان
که خورشيد چون تو نديدست شاه
نه جوشن نه اسب و نه تخت و کلاه
زجمشيد تا بآفريدون رسيد
سپهر و زمين چون تو شاهي نديد
نه زين سان کسي رنج برد از مهان
نه ديد آشکارا نهان جهان
که روشن جهان برتو فرخنده باد
دل وجان بدخواه تو کنده باد
سياوش گرش روز باز آمدي
بفر تو او رانياز آمدي
بدو گفت شاه اين زبخت تو بود
برومند شاخ درخت تو بود
زبرجد بياورد و ياقوت و زر
همي ريخت بر تارک شاه بر
بدين گونه تا تخت گوهرنگار
بشد پايه ها ناپديد از نثار
بفرمود پس کانجمن را بخوان
بايوان ديگر بياراي خوان
نشستند در گلشن زرنگار
بزرگان پرمايه با شهريار
همي گفت شاه آن شگفتي که ديد
بدريا در و نامداران شنيد
ز دريا و از گنگ دژ يادکرد
لب نامداران پراز باد کرد
ازان خرمي دشت و آن شهر و راغ
شمرهاو پاليزها چون چراغ
بدو ماندکاوس کي در شگفت
ز کردارش اندازه ها برگرفت
بدو گفت روز نو وماه نو
چو گفتارهاي نو و شاه نو
نه کس چون تواندر جهان شاه ديد
نه اين داستان گوش هر کس شنيد
کنون تا بدين اختري نو کنيم
بمردي همه ياد خسرو کنيم
بياراست آن گلشن زرنگار
مي آورد ياقوت لب ميگسار
بيک هفته ز ايوان کاوس کي
همي موج برخاست از جام مي
بهشتم در گنج بگشاد شاه
همي ساخت آن رنج راپايگاه
بزرگان که بودند بااوبهم
برزم و ببزم وبشادي و غم
باندازه شان خلعت آراستند
زگنج آنچ پرمايه تر خواستند
برفتند هر کس سوي کشوري
سرافراز بانامور لشکري
بپرداخت زان پس بکارسپاه
درم داد يک ساله از گنج شاه
وزآن پس نشستند بي انجمن
نيا و جهانجوي با راي زن
چنين گفت خسرو بکاوس شاه
جز از کردگار ازکه جوييم راه
بيابان و يک ساله دريا و کوه
برفتيم با داغ دل يک گروه
بهامون و کوه و بدرياي آب
نشاني نديديم ز افراسياب
گرو يک زمان اندر آيد بگنگ
سپاه آرد از هر سويي بيدرنگ
همه رنج و سختي بپيش اندرست
اگر چندمان دادگر ياورست
نيا چون شنيد از نبيره سخن
يکي پند پيرانه افگند بن
بدو گفت ما همچنين بردو اسب
بتازيم تا خان آذرگشسب
سر و تن بشوييم با پا و دست
چنانچون بودمرد يزدان پرست
ابا باژ با کردگار جهان
بدو برکنيم آفرين نهان
بباشيم بر پيش آتش بپاي
مگر پاک يزدان بود رهنماي
بجايي که او دارد آرامگاه
نمايد نماينده داد راه
برين باژ گشتند هر دو يکي
نگرديديک تن ز راه اندکي
نشستند با باژ هر دو براسب
دوان تا سوي خان آذرگشسب
پراز بيم دل يک بيک پراميد
برفتند با جامه هاي سپيد
چو آتش بديدند گريان شدند
چو بر آتش تيز بريان شدند
بدان جايگه زار و گريان دو شاه
ببودند بادرد و فرياد خواه
جهان آفرين را همي خواندند
بدان موبدان گوهر افشاندند
چو خسرو بآب مژه رخ بشست
برافشاند دينار بر زند و است
بيک هفته بر پيش يزدان بدند
مپندار کآتش پرستان بدند
که آتش بدان گاه محراب بود
پرستنده را ديده پرآب بود
اگر چند انديشه گردد دراز
هم از پاک يزدان نه اي بي نياز
بيک ماه در آذرابادگان
ببودند شاهان و آزادگان
ازان پس چنان بد که افراسياب
همي بود هر جاي بي خورد و خواب
نه ايمن بجان و نه تن سودمند
هراسان هميشه ز بيم گزند
همي از جهان جايگاهي بجست
که باشد بجان ايمن و تن درست
بنزديک بردع يکي غار بود
سرکوه غار از جهان نابسود
نديد ازبرش جاي پرواز باز
نه زيرش پي شير و آن گراز
خورش برد وز بيم جان جاي ساخت
بغار اندرون جاي بالاي ساخت
زهر شهر دور و بنزديک آب
که خواني ورا هنگ افراسياب
همي بود چندي بهنگ اندرون
ز کرده پشيمان و دل پرزخون
چو خونريز گردد سرافراز
بتخت کيان برنماند دراز
يکي مرد نيک اندران روزگار
ز تخم فريدون آموزگار
پرستار با فر و برزکيان
بهر کار با شاه بسته ميان
پرستشگهش کوه بودي همه
ز شادي شده دور و دور از رمه
کجا نام اين نامور هوم بود
پرستنده دور از بروبوم بود
يکي کاخ بود اندران برز کوه
بدو سخت نزديک و دور از گروه
پرستشگهي کرده پشمينه پوش
زکافش يکي ناله آمد بگوش
که شاها سرانامور مهترا
بزرگان و برداوران داورا
همه ترک و چين زير فرمان تو
رسيده بهر جاي پيمان تو
يکي غار داري ببهره بچنگ
کجات آن سرتاج و مردان جنگ
کجات آن همه زور ومردانگي
دليري ونيروي و فرزانگي
کجات آن بزرگي و تخت و کلاه
کجات آن بروبوم و چندان سپاه
که اکنون بدين تنگ غار اندري
گريزان بسنگين حصار اندري
بترکي چو اين ناله بشنيد هوم
پرستش رهاکردو بگذاشت بوم
چنين گفت کين ناله هنگام خواب
نباشد مگر آن افراسياب
چو انديشه شد بر دلش بر درست
در غار تاريک چندي بجست
زکوه اندر آمد بهنگام خواب
بديد آن در هنگ افراسياب
بيامد بکردار شير ژيان
زپشمينه بگشاد گردي ميان
کمندي که بر جاي زنار داشت
کجا در پناه جهاندار داشت
بهنگ اندرون شد گرفت آن بدست
چو نزديک شد بازوي او ببست
همي رفت واو را پس اندر کشان
همي تاخت با رنج چون بيهشان
شگفت ار بماني بدين در رواست
هرآنکس که او بر جهان پادشاست
جز از نيک نامي نبايد گزيد
ببايد چميد و ببايد چريد
زگيتي يک عار بگزيد راست
چه دانست کان غار هنگ بلاست
چو آن شاه راهوم بازو ببست
همي بردش از جايگاه نشست
بدو گفت کاي مرد باهوش و باک
پرستار دارنده يزدان پاک
چه خواهي زمن من کييم درجهان
نشسته بدين غار بااندهان
بدو گفت هوم اين نه آرام تست
جهاني سراسر پراز نام تست
زشاهان گيتي برادر که کشت
که شد نيز با پاک يزدان درشت
چو اغريرث و نوذر نامدار
سياوش که بد در جهان يادگار
تو خون سربيگناهان مريز
نه اندر بن غار بي بن گريز
بدو گفت کاندر جهان بيگناه
کراداني اي مردبا دستگاه
چنين راند برسر سپهر بلند
که آيد زمن درد ورنج و گزند
زفرمان يزدان کسي نگذرد
وگرديده اژدها بسپرد
ببخشاي بر من که بيچاره ام
وگر چند بر خود ستمکاره ام
نبيره فريدون فرخ منم
زبند کمندت همي بگسلم
کجابرد خواهي مرابسته خوار
نترسي ز يزدان بروزشمار
بدو گفت هوم اي بد بدگمان
همانا فراوان نماندت زمان
سخنهات چون گلستان نوست
تراهوش بردست کيخروست
بپيچد دل هوم را زان گزند
برو سست کرد آن کياني کمند
بدانست کان مرد پرهيزگار
ببخشود بر ناله شهريار
بپيچد وزو خويشتن درکشيد
بدريا درون جست و شد ناپديد
چنان بد که گودرز کشوادگان
همي رفت باگيو و آزادگان
گرازان و پويان بنزديک شاه
بدريا درون کرد چندي نگاه
بچشم آمدش هوم با آن کمند
نوان برلب آب برمستمند
همان گونه آب را تيره ديد
پرستنده را ديدگان خيره ديد
بدل گفت کين مرد پرهيزگار
زدرياي چيچست گيرد شکار
نهنگي مگر دم ماهي گرفت
بديدار ازو مانده اندر شگفت
بدو گفت کاي مرد پرهيزگار
نهاني چه داري بکن آشکار
ازين آب دريا چه جويي همي
مگر تيره تن را بشويي همي
بدو گفت هوم اي سرافراز مرد
نگه کن يکي اندرين کارکرد
يکي جاي دارم بدين تيغ کوه
پرستشگه بنده دور از گروه
شب تيره بر پيش يزدان بدم
همه شب زيزدان پرستان بدم
بدانگه که خيزد ز مرغان خروش
يکي ناله زارم آمد بگوش
همانگه گمان برد روشن دلم
که من بيخ کين از جهان بگسلم
بدين گونه آوازم هنگام خواب
نشايد که باشد جز افراسياب
بجستن گرفتم همه کوه و غار
بديدم در هنگ آن سوگوار
دو دستش بزنار بستم چو سنگ
بدان سان که خونريز بودش دو چنگ
ز کوه اندر آوردمش تازيان
خروشان و نوحه زنان چون زنان
ز بس ناله و بانگ و سوگند اوي
يکي سست کردم همي بند اوي
بدين جايگه در ز چنگم بجست
دل و جانم از رستن او بخست
بدين آب چيچست پنهان شدست
بگفتم ترا راست چونانک هست
چو گودرز بشنيد اين داستان
بيادآمدش گفته راستان
از آنجا بشد سوي آتشکده
چنانچون بود مردم دلشده
نخستين برآتش ستايش گرفت
جهان آفرين را نيايش گرفت
بپردخت و بگشاد راز از نهفت
همان ديده برشهرياران بگفت
همانگه نشستند شاهان براسب
برفتند زايوان آذر گشسب
پرانديشه شد زان سخن شهريار
بيامد بنزديک پرهيزگار
چوهوم آن سرو تاج شاهان بديد
بريشان بداد آفرين گستريد
همه شهرياران برو آفرين
همي خواندند از جهان آفرين
چنين گفت باهوم کاوس شاه
به يزدان سپاس و بدويم پناه
که ديدم رخ مردان يزدان پرست
توانا و بادانش و زور دست
چنين داد پاسخ پرستنده هوم
به آباد بادا بداد تو بوم
بدين شاه نوروز فرخنده باد
دل بدسگالان او کنده باد
پرستنده بودم بدين کوهسار
که بگذشت برگنگ دژ شهريار
همي خواستم تا جهان آفرين
بدو دارد آباد روي زمين
چو باز آمد او شاد و خندان شدم
نيايش کنان پيش يزدان شدم
سروش خجسته شبي ناگهان
بکرد آشکارا بمن برنهان
ازين غار بي بن برآمدخروش
شنيدم نهادم بآواز گوش
کسي زار بگريست برتخت عاج
چه بر کشور و لشکر و تيغ وتاج
ز تيغ آمدم سوي آن غار تنگ
کمندي که زنار بودم بچنگ
بديدم سر و گوش افراسياب
درو ساخته جاي آرام و خواب
ببند کمندش ببستم چو سنگ
کشيدمش بيچاره زان جاي تنگ
بخواهش بدو سست کردم کمند
چو آمد برآب بگشاد بند
بآب اندرست اين زمان ناپديد
پي او ز گيتي ببايد بريد
ورا گر ببرد باز گيرد سپهر
بجنبد بگرسيوزش خون و مهر
چو فرماند دهد شهريار بلند
برادرش را پاي کرده ببند
بيارند بر کتف او خام گاو
بدوزند تاگم کند زور وتاو
چو آواز او يابد افراسياب
همانا برآيد ز درياي آب
بفرمود تا روزبانان در
برفتند باتيغ و گيلي سپر
ببردند گرسيوز شوم را
که آشوب ازو بد بر و بوم را
بدژخيم فرمود تا برکشيد
زرخ پرده شوم رابردريد
همي دوخت برکتف او خام گاو
چنين تانماندش بتن هيچ تاو
برو پوست بدريد و زنهار خواست
جهان آفرين را همي يار خواست
چو بشنيد آوازش افراسياب
پر از درد گريان برآمد ز آب
بدريا همي کرد پاي آشناه
بيامد بجايي که بد پايگاه
ز خشکي چو بانگ برادر شنيد
برو بتر آمد ز مرگ آنچ ديد
چو گرسيوز او را بديد اندر آب
دو ديده پر از خون و دل پر شتاب
فغان کرد کاي شهريار جهان
سر نامداران و تاج مهان
کجات آن همه رسم و آيين و گاه
کجات آن سر تاج و چندان سپاه
کجات آن همه دانش و زور دست
کجات آن بزرگان خسروپرست
کجات آن برزم اندرون فر و نام
کجات آن ببزم اندرون کام و جام
که اکنون بدريا نياز آمدت
چنين اختر ديرساز آمدت
چو بشنيد بگريست افراسياب
همي ريخت خونين سرشک اندر آب
چنين داد پاسخ که گرد جهان
بگشتم همي آشکار و نهان
کزين بخشش بد مگر بگذرم
ز بد بتر آمد کنون بر سرم
مرا زندگاني کنون خوار گشت
روانم پر از درد و تيمار گشت
نبيره فريدون و پور پشنگ
برآويخته سر بکام نهنگ
همي پوست درند بر وي بچرم
کسي را نبينم بچشم آب شرم
زبان دو مهتر پر از گفت و گوي
روان پرستنده پر جست و جوي
چو يزدان پرستنده او را بديد
چنان نوحه زار ايشان شنيد
ز راه جزيره برآمد يکي
چو ديدش مر او را ز دور اندکي
گشاد آن کياني کمند از ميان
دو تايي بيامد چو شير ژيان
بينداخت آن گرد کرده کمند
سر شهريار اندر آمد ببند
بخشکي کشيدش ز درياي آب
بشد توش و هوش از رد افراسياب
گرفته ورا مرد دين دار دست
بخواري ز دريا کشيد و ببست
سپردش بديشان و خود بازگشت
تو گفتي که با باد انباز گشت
بيامد جهاندار با تيغ تيز
سري پر ز کينه دلي پر ستيز
چنين گفت بي دولت افراسياب
که اين روز را ديده بودم بخواب
سپهر بلند ار فراوان کشيد
همان پرده رازها بردريد
بآواز گفت اي بد کينه جوي
چراکشت خواهي نيا را بگوي
چنين داد پاسخ که اي بدکنش
سزاوار پيغاره و سرزنش
ز جان برادرت گويم نخست
که هرگز بلاي مهان را نجست
دگر نوذر آن نامور شهريار
که از تخم ايرج بد او يادگار
زدي گردنش را بشمشير تيز
برانگيختي از جهان رستخيز
سه ديگر سياوش که چون او سوار
نبيند کسي از مهان يادگار
بريدي سرش چون سر گوسفند
همي برگذشتي ز چرخ بلند
بکردار بد تيز بشتافتي
مکافات آن بد کنون يافتي
بدو گفت شاها ببود آنچ بود
کنون داستانم ببايد شنود
بمان تا مگر مادرت را بجان
ببينم پس اين داستانها بخوان
بدو گفت گر خواستي مادرم
چرا آتش افروختي بر سرم
پدر بيگنه بود و من در نهان
چه رفت از گزند تو اندر جهان
سر شهرياري ربودي که تاج
بدو زار گريان شد و تخت عاج
کنون روز بادا فره ايزديست
مکافات بد را ز يزدان بديست
بشمشير هندي بزد گردنش
بخاک اندر افگند نازک تنش
ز خون لعل شد ريش و موي سپيد
برادرش گشت از جهان نااميد
تهي ماند زو گاه شاهنشهي
سرآمد برو روزگار مهي
ز کردار بد بر تنش بد رسيد
مجو اي پسر بند بد را کليد
چو جويي بداني که از کار بد
بفرجام بر بدکنش بد رسد
سپهبد که با فر يزدان بود
همه خشم او بند و زندان بود
چو خونريز گردد بماند نژند
مکافات يابد ز چرخ بلند
چنين گفت موبد ببهرام تيز
که خون سر بيگناهان مريز
چو خواهي که تاج تو ماند بجاي
مبادي جز آهسته و پاک راي
نگه کن که خود تاج با سر چه گفت
که با مغزت اي سر خرد باد جفت
بگرسيوز آمد ز کار نيا
دو رخ زرد و يک دل پر از کيميا
کشيدندش از پيش دژخيم زار
ببند گران و ببد روزگار
ابا روزبانان مردم کشان
چنانچون بود مردم بدنشان
چو در پيش کيخسرو آمد بدرد
بباريد خون بر رخ لاژورد
شهنشاه ايران زبان برگشاد
و زآن تشت و خنجر بسي کرد ياد
ز تور و فريدون و سلم سترگ
ز ايرج که بد پادشاه بزرگ
بدژخيم فرمود تا تيغ تيز
کشيد و بيامد دلي پر ستيز
ميان سپهبد بدو نيم کرد
سپه را همه دل پر از بيم کرد
بهم برفگندندشان همچو کوه
ز هر سو بدور ايستاده گروه
ز يزدان چو شاه آرزوها بيافت
ز دريا سوي خان آذر شتافت
بسي زر بر آتش برافشاندند
بزمزم همي آفرين خواندند
ببودند يک روز و يک شب بپاي
بپيش جهانداور رهنماي
چو گنجور کيخسرو آمد زرسب
ببخشيد گنجي بر آذرگشسب
بران موبدان خلعت افگند نيز
درم داد و دينار و بسيار چيز
بشهر اندرون هرک درويش بود
وگر خوردش از کوشش خويش بود
بران نيز گنجي پراگنده کرد
جهاني بداد و دهش بنده کرد
ازان پس بتخت کيان برنشست
در بار بگشاد و لب را ببست
نبشتند نامه بهر کشوري
بهر نامداري و هر مهتري
ز خاور بشد نامه تا باختر
بجايي که بد مهتري با گهر
که روي زمين از بد اژدها
بشمشير کيخسرو آمد رها
بنيروي يزدان پيروزگر
نياسود و نگشاد هرگز کمر
روان سياوش را زنده کرد
جهان را بداد و دهش بنده کرد
همي چيز بخشيد درويش را
پرستنده و مردم خويش را
ازان پس چنين گفت شاه جهان
که اي نامداران فرخ مهان
زن و کودک خرد بيرون بريد
خورشها و رامش بهامون بريد
بپردخت زان پس برامش نهاد
برفتند گردان خسرو نژاد
هرآنکس که بود از نژاد زرسب
بيامد بايوان آذرگشسب
چهل روز با شاه کاوس کي
همي بود با رامش و رود و مي
چو رخشنده شد بر فلک ماه نو
ز زر افسري بر سر شاه نو
بزرگان سوي پارس کردند روي
برآسوده از رزم وز گفت و گوي
بهر شهر کاندر شدندي ز راه
شدي انجمن مرد بر پيشگاه
گشادي سر بدره ها شهريار
توانگر شدي مرد پرهيزگار
چو با ايمني گشت کاوس جفت
همه راز دل پيش يزدان بگفت
چنين گفت کاي برتر از روزگار
تو باشي بهر نيکي آموزگار
ز تو يافتم فر و اورنگ و بخت
بزرگي و ديهيم و هم تاج و تخت
تو کردي کسي را چو من بهرمند
ز گنج و ز تخت و ز نام بلند
ز تو خواستم تا بکي کينه ور
بکين سياوش ببندد کمر
نبيره بديدم جهانبين خويش
بفرهنگ و تدبير و آيين خويش
جهانجوي با فر و برز و خرد
ز شاهان پيشينگان بگذرد