قسمت اول

چو شد کار پيران ويسه بسر
بجنگ دگر شاه پيروزگر
بياراست از هر سوي مهتران
برفتند با لشکري بي کران
برآمد خروشيدن کرناي
بهامون کشيدند پرده سراي
بشهر اندرون جاي خفتن نماند
بدشت اندرون راه رفتن نماند
يکي تخت پيروزه بر پشت پيل
نهادند و شد روي گيتي چو نيل
نشست از بر تخت با تاج شاه
خروش آمد از دشت وز بارگاه
چو بر پشت پيل آن شه نامور
زدي مهره در جام و بستي کمر
نبودي بهر پادشاهي روا
نشستن مگر بر در پادشا
ازان نامور خسرو سرکشان
چنين بود در پادشاهي نشان
بمرزي که لشکر فرستاده بود
بسي پند و اندرزها داده بود
چو لهراسب و چون اشکش تيز چنگ
که از ژرف دريا ربودي نهنگ
دگر نامور رستم پهلوان
پسنديده و راد و روشن روان
بفرمودشان بازگشتن بدر
هر آن کس که بد گرد و پرخاشخر
در گنج بگشاد و روزي بداد
بسي از روان پدر کرد ياد
سه تن را گزين کرد زان انجمن
سخن گو و روشن دل و تيغ زن
چو رستم که بد پهلوان بزرگ
چو گودرز بينادل آن پير گرگ
دگر پهلوان طوس زرينه کفش
کجا بود با کاوياني درفش
بهر نامداري و خودکامه اي
نبشتند بر پهلوي نامه اي
فرستادگان خواست از انجمن
زبان آور و بخرد و راي زن
که پيروز کيخسرو از پشت پيل
بزد مهره و گشت گيتي چو نيل
مه آرام بادا شما را مه خواب
مگر ساختن رزم افراسياب
چو آن نامه برخواند هر مهتري
کجا بود در پادشاهي سري
ز گردان گيتي برآمد خروش
زمين همچو دريا برآمد بجوش
بزرگان هر کشوري با سپاه
نهادند سر سوي درگاه شاه
چو شد ساخته جنگ را لشکري
ز هر نامداري بهر کشوري
ازان پس بگرديد گرد سپاه
بياراست بر هر سوي رزمگاه
گزين کرد زان لشکر نامدار
سواران شمشير زن سي هزار
که باشند با او بقلب اندرون
همه جنگ را دست شسته بخون
بيک دست مرطوس را کرد جاي
منوشان خوزان فرخنده راي
که بر کشور خوزيان بود شاه
بسي نامداران زرين کلاه
دو تن نيز بودند هم رزم سوز
چو گوران شه آن گرد لشگر فروز
وزو نيوتر آرش رزم زن
بهر کار پيروز و لشکر شکن
يکي آنک بر کشوري شاه بود
گه رزم با بخت همراه بود
دگر شاه کرمان که هنگام جنگ
نکردي بدل ياد راي درنگ
چو صياع فرزانه شاه يمن
دگر شير دل ايرج پيل تن
که بر شهر کابل بد او پادشا
جهاندار و بيدار و فرمان روا
هر آنکس که از تخمه کيقباد
بزرگان بادانش و بانژاد
چو شماخ سوري شه سوريان
کجا رزم را بود بسته ميان
فروتر ازو گيوه رزم زن
بهر کار پيروز و لشکر شکن
که بر شهر داور بد او پادشا
جهانگير و فرزانه و پارسا
بدست چپ خويش بر پاي کرد
دلفروز را لشکر آراي کرد
بزرگان که از تخم پورست تيغ
زدندي شب تيره بر باد ميغ
خر آنکس که بود او ز تخم زرسب
پرستنده فرخ آذر گشسب
دگر بيژن گيو و رهام گرد
کجا شاهشان از بزرگان شمرد
چو گرگين ميلاد و گردان ري
برفتند يکسر بفرمان کي
پس پشت او را نگه داشتند
همه نيزه از ابر بگذاشتند
به رستم سپرد آن زمان ميمنه
که بود او سپاهي شکن يک تنه
هر آنکس که از زابلستان بدند
وگر کهتر و خويش دستان بدند
بديشان سپرد آن زمان دست راست
همي نام و آرايش جنگ خواست
سپاهي گزين کرد بر ميسره
چو خورشيد تابان ز برج بره
سپهدار گودرز کشواد بود
هجير و چو شيدوش و فرهاد بود
بزرگان که از بردع و اردبيل
بپيش جهاندار بودند خيل
سپهدار گودرز را خواستند
چپ لشکرش را بياراستند
بفرمود تا پيش قلب پساه
بپيلان جنگي ببستند راه
نهادند صندوق بر پشت پيل
زمين شد بکردار درياي نيل
هزار از دليران روز نبرد
بصندوق بر ناوک انداز کرد
نگهبان هر پيل سيصد سوار
همه جنگ جوي و همه نيزه دار
ز بغداد گردان جنگاوران
که بودند با زنگه شاوران
سپاهي گزيده ز گردان بلخ
بفرمود تا با کمانهاي چرخ
پياده ببودند بر پيش پيل
که گر کوه پيش آمدي بر دو ميل
دل سنگ بگذاشتندي بتير
نبودي کس آن زخم را دستگير
پياده پس پيل کرده بپاي
ابا نه رشي نيزه سرگراي
سپرهاي گيلي بپيش اندرون
همي از جگرشان بجوشيد خون
پياده صفي از پس نيزه دار
سپردار با تير جوشن گذار
پس پشت ايشان سواران جنگ
برآگنده ترکش ز تير خدنگ
ز خاور سپاهي گزين کرد شاه
سپردار با درع و رومي کلاه
ز گردان گردنکشان سي هزار
فريبرز را داد جنگي سوار
ابا شاه شهر دهستان تخوار
که جنگ بدانديش بوديش خوار
ز بغداد و گردن فرازان کرخ
بفرمود تا با کمانهاي چرخ
بپيش اندرون تيرباران کنند
هوا را چو ابر بهاران کنند
بدست فريبرز نستوه بود
که نزديک او لشکر انبوه بود
بزرگان رزم آزموده سران
ز دشت سواران نيزه وران
سر مايه و پيشروشان زهير
که آهو ربودي ز چنگال شير
بفرمود تا نزد نستوه شد
چپ لشکر شاه چون کوه شد
سپاهي بد از روم و بر برستان
گوي پيشرو نام لشکرستان
سوار و پياده بدي سي هزار
برفتند با ساقه شهريار
دگر لشکري کز خراسان بدند
جهانجوي و مردم شناسان بدند
منوچهر آرش نگهدارشان
گه نام جستن سپهدارشان
دگر نامداري گروخان نژاد
جهاندار وز تخمه کيقباد
کجا نام آن شاه پيروز بود
سپهبد دل و لشکر افروز بود
شه غرچگان بود برسان شير
کجا ژنده پيل آوريدي بزير
بدست منوچهرشان جاي کرد
سر تخمه را لشکر آراي کرد
بزرگان که از کوه قاف آمدند
ابا نيزه و تيغ لاف آمدند
سپاهي ز تخم فريدون و جم
پر از خون دل از تخمه زادشم
ازين دست شمشيرزن سي هزار
جهاندار وز تخمه شهريار
سپرد اين سپه گيو گودرز را
بدو تازه شد دل همه مرز را
بياري بپشت سپهدار گيو
برفتند گردان بيدار و نيو
فرستاد بر ميمنه ده هزار
دلاور سواران خنجر گزار
سپه ده هزار از دليران گرد
پس پشت گودرز کشواد برد
دمادم بشد برته تيغ زن
ابا کوهيار اندر آن انجمن
به مردي شود جنگ را يارگيو
سپاهي سرافراز و گردان نيو
زواره بد اين جنگ را پيشرو
سپاهي همه جنگ سازان نو
بپيش اندرون قارن رزم زن
سر نامداران آن انجمن
بدان تا ميان دو رويه سپاه
بود گرد اسب افگن و رزمخواه
ازان پس بگستهم گژدهم گفت
که با قارن رزم زن باش جفت
بفرمود تا اندمان پور طوس
بگردد بهر جاي با پيل و کوس
بدان تا ببندد ز بيداد دست
کسي را کجا نيست يزدان پرست
نباشد کس از خوردني بي نوا
ستم نيز برکس ندارد روا
جهان پر ز گردون بد و گاوميش
ز بهر خورش را همي راند پيش
بخواهد همي هرچ بايد ز شاه
بهر کار باشد زبان سپاه
به سو طلايه پديدار کرد
سر خفته از خواب بيدار کرد
بهر سو برفتند کار آگهان
همي جست بيدار کار جهان
کجا کوه بد ديده بان داشتي
سپه را پراگنده نگذاشتي
همه کوه و غار و بيابان و دشت
بهر سو همي گرد لشکر بگشت
عنانها يک اندر دگر ساخته
همه جنگ را گردن افراخته
ازيشان کسي را نبد بيم و رنج
همي راند با خويشتن شاه گنج
برين گونه چون شاه لشکر بساخت
بگردون کلاه کيي برفراخت
دل مرد بدساز با نيک خوي
جز از جنگ جستن نکرد آرزوي
سپهدار توران ازان سوي جاج
نشسته بآرام بر تخت عاج
دوباره ز لشکر هزاران هزار
سپه بود با آلت کارزار
نشسته همه خلخ و سرکشان
همي سرفرازان و گردنکشان
بمرز کروشان زمين هرچ بود
ز برگ درخت و زکشت و درود
بخوردند يکسر همه بار و برگ
جهان را همي آرزو کرد مرگ
سپهدار ترکان به بيکند بود
بسي گرد او خويش و پيوند بود
همه نامداران ما چين و چين
نشسته بمرز کروشان زمين
جهان پر ز خرگاه و پرده سراي
ز خيمه نبد نيز بر دشت جاي
جهانجوي پر دانش افراسياب
نشسته بکندز بخورد و بخواب
نشست اندران مرز زان کرده بود
که کندز فريدون برآورده بود
برآورده در کندز آتشکده
همه زند و استا بزر آژده
ورا نام کندز بدي پهلوي
اگر پهلواني سخن بشنوي
کنون نام کندز به بيکند گشت
زمانه پر از بند و ترفند گشت
نبيره فريدون بد افراسياب
ز کندز برفتن نکردي شتاب
خود و ويژگانش نشسته بدشت
سپهر از سپاهش همي خيره گشت
ز ديباي چيني سراپرده بود
فراوان بپرده درون برده بود
بپرده درون خيمه هاي پلنگ
بر آيين سالار ترکان پشنگ
نهاده به خيمه درون تخت زر
همه پيکر تخت يکسر گهر
نشسته برو شاه توران سپاه
بچنگ اندرون بگرز و بر سر کلاه
ز بيرون دهليز پرده سراي
فراوان درفش بزرگان بپاي
زده بر در خيمه هر کسي
که نزديک او آب بودش بسي
برادر بد و چند جنگي پسر
ز خويشان شاه آنک بد نامور
همي خواست کآيد بپشت سپاه
بنزديک پيران بدان رزمگاه
سحر گه سواري بيامد چو گرد
سخنهاي پيران همه ياد کرد
همه خستگان از پس يکدگر
رسيدند گريان و خسته جگر
همي هر کسي ياد کرد آنچ ديد
وزان بد کز ايران بديشان رسيد
ز پيران و لهاک و فرشيدورد
وزان نامداران روز نبرد
کزيشان چه آمد بروي سپاه
چه زاري رسيد اندر آن رزمگاه
همان روز کيخسرو آنجا رسيد
زمين کوه تا کوه لشکر کشيد
بزنهار شد لشکر ما همه
هراسان شد از بي شباني رمه
چو بشنيد شاه اين سخن خيره گشت
سيه گشت و چشم و دلش تيره گشت
خروشان فرود آمد از تخت عاج
بپيش بزرگان بينداخت تاج
خروشي ز لشکر بر آمد بدرد
رخ نامداران شد از درد زرد
ز بيگانه خيمه بپرداختند
ز خويشان يکي انجمن ساختند
ازان درد بگريست افراسياب
همي کند موي و همي ريخت آب
همي گفت زار اين جهانبين من
سوار سرافراز رويين من
جهانجوي لهاک و فرشيدورد
سواران و گردان روز نبرد
ازين جنگ پور و برادر نماند
بزرگان و سالار و لشکر نماند
بناليد و برزد يکي باد سرد
پس آنگه يکي سخت سوگند خورد
بيزدان که بيزارم از تخت و گاه
اگر نيز بيند سر من کلاه
قبا جوشن و اسب تخت منست
کله خود و نيزه درخت منست
ازين پس نخواهم چميد و چريد
و گر خويشتن تاج را پروريد
مگر کين آن نامداران خويش
جهانجوي و خنجرگزاران خويش
بخواهم ز کيخسرو شوم زاد
که تخم سياوش بگيتي مباد
خروشان همي بود زين گفت و گوي
ز کيخسرو آگاهي آمد بروي
که لشکر بنزديک جيحون رسيد
همه روي کشور سپه گستريد
بدان درد و زاري سپه را بخواند
ز پيران فراوان سخنها برآند
ز خون برادرش فرشيدورد
ز رويين و لهاک شير نبرد
کنون گاه کينست و آويختن
ابا گيو گودرز خون ريختن
همم رنج و مهرست و هم درد و کين
از ايران وز شاه ايران زمين
بزرگان ترکان افراسياب
ز گفتن بکردند مژگان پر آب
که ما سربسر مر تو را بنده ايم
بفرمان و رايت سرافگنده ايم
چو رويين و پيران ز مادر نزاد
چو فرشيدورد گرامي نژاد
ز خون گر در و کوه و دريا شود
درازاي ما همچو پهنا شود
يکي برنگرديم زين رزمگاه
ار يار باشد خداوند ماه
دل شاه ترکان از آن تازه گشت
ازان کار بر ديگر اندازه گشت
در گنج بگشاد و روزي بداد
دلش پر زکين و سرش پر ز باد
گله هرچ بودش بدشت و بکوه
ببخشيد بر لشکرش همگروه
ز گردان شمشيرزن سي هزار
گزين کرد شاه از در کارزار
سوي بلخ بامي فرستادشان
بسي پند و اندرزها دادشان
که گستهم نوذر بد آنجا بپاي
سواران روشن دل و رهنماي
گزين کرد ديگر سپه سي هزار
سواران گرد از در کارزار
بجيحون فرستاد تا بگذرند
بکشتي رخ آب را بسپرند
بدان تا شب تيره بي ساختن
ز ايران نيايد يکي تاختن
فرستاد بر هر سوي لشکري
بسي چاره ها ساخت از هر دري
چنين بود فرمان يزدان پاک
که بيدادگر شاه گردد هلاک
شب تيره بنشست با بخردان
جهانديده و راي زن موبدان
ز هرگونه با او سخن ساختند
جهان را چپ و راست انداختند
بران برنهادند يکسر که شاه
ز جيحون بران سو گذارد سپاه
قراخان که او بود مهتر پسر
بفرمود تا رفت پيش پدر
پدر بود گفتي بمردي بجاي
ببالا و ديدار و فرهنگ و راي
ز چندان سپه نيمه او را سپرد
جهانديده و نامداران گرد
بفرمودتا در بخارا بود
بپشت پدر کوه خارا بود
دمادم فرستد سليح و سپاه
خورش را شتر نگسلاند ز راه
سپه را ز بيکند بيرون کشيد
دمان تالب رود جيحون کشيد
سپه بود سرتاسر رودبار
بياورد کشتي و زورق هزار
بيک هفته بر آب کشتي گذشت
سپه بود يکسر همه کوه ودشت
بخرطوم پيلان و شيران بدم
گذرهاي جيحون پر از باد و دم
ز کشتي همه آب شد ناپديد
بيابان آموي لشکر کشيد
بيامد پس لشکر افراسياب
بر انديشه رزم بگذاشت آب
پراگند هر سو هيوني دوان
يکي مرد هشيار روشن روان
ببينيد گفت از چپ و دست راست
که بالا و پهناي لشکر کجاست
چو بازآمد از هر سوي رزمساز
چنين گفت با شاه گردن فراز
که چندين سپه را برين دشت جنگ
علف بايد و ساز و جاي درنگ
ز يک سو بدرياي گيلان رهست
چراگاه اسبان و جاي نشست
بدين روي جيحون و آب روان
خورش آورد مرد روشن روان
ميان اندرون ريگ و دشت فراخ
سراپرده و خيمه بر سوي کاخ
دلش تازه تر گشت زان آگهي
بيامد بدرگاه شاهنشهي
سپهدار خود ديده بد روزگار
نرفتي بگفتار آموزگار
بياراست قلب و جناح سپاه
طلايه که دارد ز دشمن نگاه
همان ساقه و جايگاه بنه
همان ميسره راست با ميمنه
بياراست لشکر گهي شاهوار
بقلب اندرون تيغ زن سي هزار
نگه کدر بر قلبگه جاي خويش
سپهبد بد و لشکر آراي خويش
بفرمود تا پيش او شد پشنگ
که او داشتي چنگ و زور نهنگ
بلشکر چنو نامداري نبود
بهر کار چون او سواري نبود
برانگيختي اسب و دم پلنگ
گرفتي بکندي ز نيروي جنگ
همان نيزه آهنين داشتي
بآورد بر کوه بگذاشتي
پشنگست نامش پدر شيده خواند
که شيده بخورشيد تابنده ماند
ز گردان گردنکشان صد هزار
بدو داد شاه از در کارزار
همان ميسره جهن را داد و گفت
که نيک اخترت باد هر جاي جفت
که باشد نگهبان پشت پشنگ
نپيچد سر ار بارد از ابر سنگ
سپاهي بجنگ کهيلا سپرد
يکي تيزتر بود ايلاي گرد
نبيره جهاندار فراسياب
که از پشت شيران ربودي کباب
دو جنگي ز توران سواران بدند
بدل يک بيک کوه ساران بدند
سوي ميمنه لشکري برگزيد
که خورسيد گشت از جهان ناپديد
قراخان سالار چارم پسر
کمر بست و آمد بپيش پدر
بدو داد ترک چگل سي هزار
سواران و شايسته کارزار
طرازي و غزي و خلخ سوار
همان سي هزار آزموده سوار
که سالارشان بود پنجم پسر
يکي نامور گرد پرخاشخر
ورا خواندندي گو گردگير
که بر کوه بگذاشتي تيغ و تير
دمور و جرنجاش با او برفت
بياري جهن سرافراز تفت
ز گردان و جنگ آوران سي هزار
برفتند با خنجر کارزار
جهانديده نستوه سالارشان
پشنگ دلاور نگهدارشان
همان سي هزار از يلان ترکمان
برفتند با گرز و تير و کمان
سپهبد چو اغريرث جنگجوي
که با خون يکي داشتي آب جوي
وزان نامور تيغ زن سي هزار
گزين کرد شاه از در کارزار
سپهبد چو گرسيوز پيلتن
جهانجوي و سالار آن انجمن
بدو داد پيلان و سالارگاه
سر نامداران و پشت سپاه
ازان پس گزيد از يلان ده هزار
که سيري ندادند کس از کارزار
بفرمود تا در ميان دو صف
بآوردگاه بر لب آورده کف
پراگنده بر لشکر اسب افگنند
دل و پشت ايرانيان بشکنند
سوي باختر بود پشت سپاه
شب آمد به پيلان ببستند راه
چنين گفت سالار گيتي فروز
که دارد سپه چشم بر نيمروز
چو آگاه شد شهريار جهان
ز گفتار بيدار کار آگهان
ز ترکان وز کار افراسياب
که لشکرگه آورد زين روي آب
سپاهي ز جيحون بدين سو کشيد
که شد ريگ و سنگ از جهان ناپديد
چو بشنيد خسرو يلانرا بخواند
همه گفتني پيش ايشان براند
سپاهي ز جنگ آوران برگزيد
بزرگان ايران چنانچون سزيد
چشيده بسي از جهان شور و تلخ
بياري گستهم نوذر ببلخ
باشکش بفرمود تا سوي زم
برد لشکر و پيل و گنج درم
بدان تا پس اندر نيايد سپاه
کند راي شيران ايران تباه
ازان پس يلان را همه برنشاند
بزد کوس رويين و لشکر براند
همي رفت با راي و هوش و درنگ
که تيزي پشيماني آرد بجنگ
سپهدار چون در بيابان رسيد
گرازيدن و ساز و لشکر بديد
سپه را گذر سوي خورازم بود
همه رنگ و دشت از در رزم بود
بچپ بر دهستان و بر راست آب
ميان ريگ و پيش اندر افراسياب
چو خورشيد سر زد ز برج بره
بياراست روي زمين يکسره
سپهدار ترکان سپه را بديد
بزد ناي رويين و صف برکشيد